با کوله باری از غم که بر دوش او سنگینی می کرد به لب ساحل رفت تابا خود خلوت کند .
دیگر واقعا خسته شده بود با اشکی که از چشمش سرازیر می شد خدا را ز ته دل فریاد زد و دررو به روی عظمت دریا به زانو در آمد و همچنان در سکوت خود غرق بود که صدایی گوش نواز به او گفت :برخیز و به پشت سر خود نگاه کن جاده زندگی توست از کودکی تا الان .

بلند شد و پشت سر خود نگاه کرد ردپایی بود نورانی کنار رد پای خودش که در جاهایی با رد پای خودش یکی شده بود .

پرسید :این ردپا از آن کیست ؟

آن صدای آسمانی گفت :آن رد پای خداست که در کنار تو می آمده و در هنگام سختی ها و گرفتاری با تو یکی شده است .


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد