آنقدر دعا کردم

تا پرنده شدم

اما حالا که این همه راه را

بسوی تو پَر زده ام

تو قیچی بدست

در پرچین نشسته ای

.

.

.

غافل از اینکه من

تو را بیشتر از پَرهایم دوست دارم...

 

 

 

خود را سپرده ام به پرستار و یک سِرُم

تا مدتی جدا شوم از خویش کُلُّهُم

تا فرصتی شود و کنم روح خسته را

در این ملافه های چرک و چروکیده باز گم

اما ببین دوباره در این روح می وزد

امشب هوای لطیفت برای بارn اُم..!

از یک دریچه به وسعت دنیای کوچکم

در بخش قلب و عروق, اتاق سی و نهم

 

 

 

امشب بیا بنویس شعرآخرینم را

نه نمی شود که شاد بود و زیست

توی این زمانه ای که درد

در وجود ساده ام همیشگی شده ست

نه نمی شود که شاد بود و زیست

در زمانه ای که روح و جسم من

به حضور یک دو روزه ای خوش ست

و تمام حرف های در گلو شکسته را

فرصت

رها شدن

ز قید و بند بغض نیست

نه نمی شود که شاد بود و زیست

در زمانه ای که دست های سرد من

تا میان دست های گرم او رها شدند

وقت رفتنش رسید

در زمانه ای که حرف های پر امید او

هرگز ازدحام اشک های جاری مرا ندید

نه نمی شود که شاد بود و زیست

آه . . . یک نفر برای من خدا شده ست

و همیشه مثل یک خدا ز من رها و دور

من نهیب می زنم به خود که

اندکی صبور

و نمی شود ، نمی شود ، صبور زیست

در زمانه ای که عادت همیشگی ست

این شمردن پر از ملال روزها

و بهانه ای برای بودنت کنار من

که بهای آن گذشتن از تمام زندگی ست

نه نمی شود که شاد بود و زیست

ـــ نه! نمیشود . . . ببین دوباره گریه ام گرفت

گریه ، گریه ، گریه هم دوای درد نیست

باز هم بهانه ای برای زندگی

تا بیایی باز می شود به ابن بهانه زیست

 

 

صد بار گفته ام به تو عادت نمی کنم

بین تو با گذشته وساطت نمی کنم

تو آرزوی گندة دیروز بوده ای

امروز کوچکی و سماجت نمی کنم

دیگر گذشته اینکه رفیقت شوم ولی

حتی اگر نه ... باز رفاقت نمی کنم

عشقت برای او که تو را از دلم ربود

هر چند ، قسمت است ، قضاوت نمی کنم

تو امتحان شدی و جوابش فجیع شد

دیگر به قلب خویش خیانت نمی کنم

پیغام داده ای که : _ جوابی ! ولی دگر

خود را اسیر منفی و مثبت نمی کنم

گفتی دوباره من و تو و زندگی و عشق

دیگر از این دروغ تو حیرت نمی کنم

چقدر چانه زدی دیرتان نشد ؟

تو قول داده ای که : _ اذیت نمی کنم

خدا همیشه نگهدارتان و من

دیگر نمی توانم و صحبت نمی کنم

تو عشق بزرگمی و به تو خیانت نمی کنم

سخت است ولی به تو جسارت نمی کنم

قصه ی عشق من و تو،قصه ی تنهاییست

این راز ماست و آنرا حکایت نمی کنم

تو یک سؤال بزرگی در خاطرم

قلبم شکست و دیگر قضاوت نمی کنم

تو پُر از گناهی و پُر از خلسه ی شراب

دیگر به روی تو عبادت نمی کنم

من به تو مؤمن بودم و پرهیزگار

کنون دگر تظاهر به دیانت نمی کنم

دیدم که تو مشغول صحبتی با دگری

فکر کردی که به او حسادت نمی کنم؟

گفتی برو و به زندگی خودت برس

گفتم بی تو به زندگی عادت نمی کنم

گفتی برو و برای خود عشقی بساز

گفتم با هر دلی رفاقت نمی کنم

خوب دانم که تو در فکر دیگری

این همه را بینم و هیچ شکایت نمی کنم

هر چند از تو دلشکسته ام امروز

اما میان دگران رهایت نمی کنم