حالا شما قشنگترین اتفاق بد
هی اشتباه می شوی و بعد تا ابد
تصویر سال های قشنگی که داشتیم
در چشم های منعکست تار می شود
امشب دوباره بغض گلو را گرفته بود
امشب که گیسوان تو بر باد می زند
امشب چقدر خسته تر از پیش خسته ام
وقتی اتاق عطر تنت را نمی دهد
امشب تمام دار و ندارم که عشق بود
دیوانه ای نشسته به کبریت می کشد
آشفته تر شدم که تو را حس نمی شوم
لعنت به بی حواسی این قرص های بد
من هر غزل به سمت تو لبریز می شوم
اصلا نبود و بودن من فرق می کند؟
لب بوسه هام شعله ور از ان یکادها
به سرخی لبان شما بوسه می زند
چشمان خیس و غم زده تا همیشه ات
من را به خواب های خود اصلا نمی برد
رفتی ولی حسود نگاه تو مانده است
قلبی که عاشقانه برای تو می تپد
نبض مرا بگیر که هی عاشقانه ای
دارد به نا کجای جنون تو می رسد
نه با اندوه باید ماند
نه غم را باید از خود راند
بیا تا ما شریک شادی و اندوه هم باشیم
چقدر این زندگی زیباست
که من بعد از چه طولانی زمانی ،
یافتم عشق و تو را با هم
تو را من دوست می دارم
اگر چه خوب می دانی
و گرچه در غزلهایم
به تأکید فراوان گفته ام این را
تو را من دوست می دارم
و با تو زندگی زیباست
و بی تو زندگانی...
بگذریم از این سخن...
بی جاست!
برای با تو بودن این شروع بی نظیری بود،
اگر بهار می دانست،
برایم عنچه سرخ گلی را می شکوفانید
که با آن خیر مقدم گویمت
اما نمی دانست
گمان می کرد ، روز آخر دیدار ما آن روز بهاری است
و شاید من خودم هم این چنین بودم
پذیرایت شدم ، با بوسه و لبخند
تنت چون دیدگانت سرد
و احساس گریزی بی امان در چشم تو پیدا
غروری سهمگین و وحشت آور بود،
که از چشم تو می بارید
و من با خویشتن گفتم:
« چگونه این غرور شرمگین را بوسه باید داد؟»
که سیمای غرورم سهمگین تر از غرورت بود
« تو را من دوست می دارم »
و با این جمله دیوار غرورم را شکستم من
تمام داستان این بود
تو را من دوست می دارم
توهم … آیا … مرا
اما...
سؤالم چشم در راه جوابت ماند
و تنها پاسخ محسوس تو آن دم سکوتت بود ؛
سکوتی سخت وحشت زا،
که من خود را در آن بازیچه دست تو می دیدم
ولی جرأت به خود دادم
و یکبار دگر آرامتر اما
زمام سرنوشتم را به دست جمله ای دادم
و با شرم از غرور خویشتن گفتم
تو را من دوست می دارم
تو هم ... آیا ... ؟
ولی این بار
تنت با حالتی مبهم ، به جای تو سخن می گفت
و استنباط من از گردش خون در رگت این بود
« تو را من دوست می دارم»
به دستت دست لرزانم گره می خورد
خدا ، خندان ، به بند سرنوشتم ، سرنوشتت را گره می زد
و او سرهای ما را سوی هم می برد
و لبهای ترک دار مرا در حوض لبهای تو می انداخت
صدای عقل می گفت: ایندو را از هم جدا سازید
صدای تن ولی می گفت: لبها را به هم دوزید
و ما عمداً صدای عقل را از گوش می راندیم
و بعد از آن هم آغوشی
خدا ما را اسیر خواب شیرین جوانی کرد
و من سهم بزرگی از تو را در سینه می دادم نفسهایت
همان سهمی که بی او زندگی هیچ است
همان سهمی که بی او جسممان مرده است
و دیگر سرنوشت روح نا معلوم
که از دنیای بعد از مرگ ما چیزی نمی دانیم
همان سهمی که بی او
عشق آیا سرد می گردد؟؟؟!!!
و من اندیشه کردم
عشق بی او گرمتر از هر زمانی بود
و من … آری
نفسهای تو را در سینه می دادم
و این سهم بزرگی بود
ولی با آن امیدی که مرا با تو نگه می داشت
نفسهای تو جزء کوچکی بود از تمام تو
و خوابی بود
و من باور نمی کردم
بدین حد خوب و شیرین باشد این رؤیا
و آیا … هیچ… رؤیا بود
و یا عین حقیقت بود و من رؤیاش می دیدم
به هر تقدیر شیرین بود
به هرصورت گوارا بود
شرابی که من از لبهای تو چیدم
تمام خوشه هایش را
و با انگشتهایم خوب افشردم
تمام دانه هایش را
و در چشم تو نوشیدم
تمام جرعه هایش را
و در آغوش معصوم تو سر کردم
تمام نشئه هایش را
و زیبا بود ؛
خواب روح بیدار
و احساس جدیدی بود
این در خواب بیداری
و این آغاز خوب داستان شادمانی بود
و این سرفصل شیرین جوانی بود
چه فصل بی نظیری بود
نفسها اظطراب انگیز
بدنها سرد و شهوتناک
هوای بوسه ها شرجی
زمین بوسه ها سوزان
و ما از یکدگر سرشار
چه بی پروا جواب بوسه را با بوسه می دادیم
که لذت ترس را می کشت
و بوسه با تو بر صدها جهنّم باز می ارزید
و وقتی رنگ زیبای گناهان را به تن دادیم
چه دلمرده است رنگ عصمت دلها
زمان کم بود و ذره ذره دست آوردنت دشوار
تو را من ناگهان باید درون خویش می دیدم
و هرگز هم نفهمیدم
کدامین ورود باعث شد؟
تو را در صبح آن روز طلایی رنگ پاییزی
برای خویش بردارم
کدامین نیمه شب دست دعایم را
خدا پراستجابت بر زمین آورد
کدامین روز ایمان نگاهم بر تو کامل شد
ولی امروز می دانم
که من تا آخرین مقدار ممکن با تو می باشم
که من تا یک قدم بعد از خدا هم باتو می باشم
و تو تا آخرین مقدار ممکن با منی امروز
و تو تا یک قدم بعد از خدا هم با منی هر روز
و لبریز از تو بودم وقتی از خود باز پرسیدم
« تو را من دوست می دارم »
و در پاسخ به این تردید
و در حالی که لبها بی صدا بودند
تنم با حالتی واضحتر از هر جمله پاسخ داد
« آری ... دوستت می دارم »
و من جنبش شهوانی خون در رگم ، آنروز
پیام بوسه ها را درک می کردم
و آیا دوست می دارم
همین احساس را در خویش می گنجاند؟
یقیناً پاسخش منفی است
که سهم کوچکی از حس من نسبت به تو در « دوست دارم » بود
و « خواهم داشت » شاید بیشتر ... شاید
که تا امروز
کلامی نیست کز تندیس این حس پرده بردارد
و شاید ... « بی تو نتوان بود » ... شاید ... بهترین باشد
و اینک در فرود شعر « دلتنگم برایت » جمله ای زیباست
هنوز از گرمی آغوش تو سرشار سرشارم
وگرچه بوی تو روی تنم مانده است
و گرچه در سکوت کوچه می بینم تو را ، آرام در رفتن
دلم اما برای دیدنت تنگ است
و بعد از تو سکوت خانه سنگین است
و پیش از تو،
سکوت خانه سنگین بود
کدامین شعر من گویاترین شعر است
برای بی صدا بودن
کدامین شعر من وقتی
سکوت و انزوایم را بی اغازم
تو را آرام خواهد کرد
و آیا هیچ شعری می تواند جای خالی مرا...
هرگز...
و بی تو بودن اینک نیک دشوار است
و گاهی از خودم پرسیده ام:
آیا
تو را هم مرگ خواهد برد
و بعد از تو مرا دست که خواهد داد
و اما خوب می دانم
که بی پاسخ ترین پرسش
و بی پرسش ترین پاسخ
برای آدمی مرگ است
و روزی می رسد آن لحظه آخر
یکی از ما دو خواهد مرد
و ما بی هم ... چگونه می شود
هرگز
و اینگونه
به جبر عشق
من بر آخرت مؤمن ترین گشتم
و رستاخیز بعد از مرگ روز دیگری در هستی عشق است
نه با اندوه باید ماند
نه غم را باید ازخود راند