هیچ وقت اتفاق عجیبی توی زندگی ام نیفتاده.جز دوسه تا خاطره بیمزه کپک زده ،چیزی برای تعریف کردن ندارم.کارهای بزرگ نکرده ام و نه حتی کارهای کوچک دوستداشتنی.همیشه انقدر معمولی و حتی کسل کننده بودم که نتیجه هم صحبتی ام با ادم ها،خمیازه های یواشکی بود و نگاه های بی تفاوت.یخ و بیمزه .
همیشه سکوت و سکوت و سکوت
اما توی خیال هام،توی رویاهای نیمه شب اشپزخانه
لیوان ویسکی توی دستم،نگاهم خیره به دست هام، همان مردی بودم که تو عاشقش شدی...
عشق حس ترسناکی ست،ادم را تا سر حد جنون میبرد