باور نکن که من تنهایم

حضورت در سرنوشتم تلخ ترین ثانیه ها را برایم رقم زد

آمدی و انگار نیامدی

به من نزدیک شدی

و مرا از خودم و از رؤیایم دور ساختی

گمان کردم حضورت آرامشیست ابدی

ولی طوفانی بود ویرانگر

در نگاهت برای ثانیه ای به عشق لبخند زدم

اما تعبیر تو از عشق چیز دیگری بود

تو در عشق همان که من دیدم ندیدی

و راهمان یکی نشد

مقصدمان یکی نشد

و فاصله ها جاودانه شدند میان ما

تو در من رشد کردی و بالیدی

و من هر روز در انتظار لحظه دیدار

عشق متولد شد

اما تو ندیدی

ثانیه ها حضور مرا فریاد زدند

اما تو نشنیدی

و من شکستم در برابر دیوار غرورت

من باریدم شبها و روزها را

و تنهایی ام مرا ربود

و تو هنوز در اندیشه کودکانه ات بودی

بزرگ شو به خاطر من

برو به خاطر بی کسی ام

من تنهایی ام را برای همیشه به خاک سپردم

چشمهای بیقرار من

به روشنی چشمهایت دیگر محتاج نیست

باور نکن که من منتظرم

باور نکن که من تنهایم

ببین که چه زیبا مهربانی را جاودانه کرده ام

و خورشیدی پر فروغ بر شبهای تنهاییم تابیدن گرفته

فردا از آن من است

تو در تاریکی همین شب بمان

.

.

.

 

شروع می شوم اینبار از آخرم ـ از تو ـ

اگر چه پُر شده ام، مثل ِ بسترم، از تو

سرم به راهِ تو باشد تو زاده خواهی شد

به ارث می برد این درد را سرم از تو

تمام زندگی ام را همیشه می بازم

فقط به خاطر رنجی که می برم از تو

هزار مرتبه دیدم چراغ سبز تو را

ولی دلم نمی آمد که بگذرم از تو

من از نتیجه ی بازی نتیجه می گیرم

که در نتیجه، دلی هست، می برم از تو

علاوه بر همه ی نا برابری ها باز

اگر دلم به تو بسته ست سرترم از تو

تو که پناه به اسلام ِ من نخواهی بُرد

بذار کفر ِ تو را در بیاورم از تو

چقدر خواب ببینم تو را؟ نمی بینم!

اگر پرنده ام اینبار می پرم از تو