گفتی ستاره ماندنیست، دیدی ستاره هم شکست!؟

عهدی میان ما نبود ،عهدِ نبسته هم گسست

این خوابِ سبز از ابتدا ، یک اشتباه ساده بود

یک اشتباه ساده که ، آخر مرا در هم شکست

از دست زخم روزگار، به غم نشسته بود دل

به غم نشسته بود ، باز ، دیدی که در خون هم نشست

گفتم چه غم از حادثه ، وقتی تویی سد ، سیل را

دیدی خیالی خام بود ، دیدی که این سد هم شکست

گفتی که:  چشم از من بدار، لایق نئی اینجا ، برو

این دل نه جای هر کسی ، نه جای تو ،تو، توی پست

گفتی : تو را تقصیر نیست ، نتوانمت در دل نشاند

این آخرین حرف تو بود ، حرفی که بنیانم گسست

آری! بلور عاطفه ، با سنگِ بی مهری شکست

این دل شکسته بود ، باز ، یکبار دیگر هم شکست

یادی کن از تنهائی ام ، زین صید مانده در قفس

آه ای خدای هرچه بود ، آه ای خدای هرچه هست

از پس شیشه عینک استاد

سرزنش وار به من می نگرد

باز از چهره من می خواند

که چه ها در دل من می گذرد

می کند جمله خود را تکرار

بچه ها عشق گناه است گناه

وای اگر در دل نو خواسته ای

لشگر عشق بتازد به نگاه

می نشینم همه ساعت خاموش

در دلم غوغائیست

مبصر امروز چو اسمم را خواند

بی سسب دادکشیدم غایب

رفقایم همگی خندیدند

که جنون گشته به طفلک غالب

بچه ها هیچ نمی دانستند

که من اینجا و دلم جای دگر

دل آنهاست پی درس و کلاس

دل من در پی سودای دگر

من به یاد تو آن روز بهار

که ترا دیدم در جامه زرد

تو سخن گفتی اما نه زعشق

من سخن گفتم اما نه ز درد

من به یاد تو و آن روز خاطره ها

یا د آن روز که بگذشت چو باد

و در این وقت به من می نگرد

از پس شیشه عینک استاد

با خیال خوشم از اول زنگ

لحظه ای فارغ از آبادی

باز تکرار کند جمله خود را استاد

بچه ها عشق گناه است گناه

 

 

اطلسی ها نگاه شاعری پژمرد

باد آمد خنده اش را چید با خود برد

آسمان غمگین ترین شعر خودش را خواند

آسمان سنگینترین بغض خودش را خورد

باغ در آشوب طوفان از شکفتن ماند

تا گسست از هم تمام شاخه های ترد

شاعری در های و هوی شهر تنها زیست

شاعری در های و هوی شهر تنها مرد

صبح فردا زیر پای عابران در باد

برگ های دفتر شعری ورق خورد