یکی دیوانه ای آتش برفروخت
در ان هنگامه جان خویش را سوخت.
همه خاکسترش را باد می برد
وجودش را جهان از یاد می برد.
تو همچون آتشی ای عشق جانسوز
من ان دیوانه مرد آتش افروز
من آن دیوانه آتش پرستم
در این آتش خوشم تا زنده هستم
بزن آتش بر عود استخوانم
که بوی عشق بر خیزد ز جانم
خوشم با اینچنین دیوانگی ها
که می خندم بر آن فرزانگی ها
به غیر از مرن و از یاد رفتن،
غباری گشتن وبر باد رفتن،
در این عالم سرانجامی نداریم
چه فرجامی؟؟؟ که فرجامی نداریم
لهیبی همچون اه تیره روزان،
بساز ای عشق وجانم بسوزان
بیا ، آتش بزن ، خاکسترم کن
مسم ، در بوته هستی زرم کن......
what DIE is SWEET