سر گشته ام از این همه راهی که ندارم
گاهی که تو را دارم و گاهی که ندارم
از آن همه آیینه دلی روزی من شد
تاریک تر از روز سیاهی که ندارم
کوهی است به دوشم پر کاهی که ندارم
من آمده ام با نو بجنگم شب ولگرد
با هلهله ی خیل سپاهی که ندارم
افسانه ی دیروز گذشت ای هوس پیر
من مانده ام و شرم گناهی که ندارم
من مانده ام و لایق اویی که نبودم
من مانده ام و فرصت آهی که ندارم
ببین دیگر تمام من! مرا با خود قراری نیست
نهال ریشه برکنده به امید بهاری نیست
مرا صد بار بشکستی .به من آخر نپیوستی
مگو دیگر ز دلتنگی .دلت را اعتباری نیست
غزلهایم تو را فریاد می کردند و می دیدی
تو را با شعر ها همزاد می کردند و می دیدی
اگر یک دم گل خنده ز لبهایت جدا می شد
همان دم جا به جا غمباد می کردند و می دیدی
برو ای تل خاکستر .نمی خواهم تو را دیگر
من آتش کجا گیرم .تو خاک سرد را در بر
تو را دیگر نمی خواهم به قلب تیره ات سوگند
رهایم کن شقاوت پیشه .ای دل سنگ افسونگر!
غم چشمان آهو را نفهمیدی نفهمیدی
سکوت این غزلگو را نفهمیدی نفهمیدی
مرا هرگز ندیدی تو. که غرق خویشتن بودی
نگاه پر هیاهو را نفهمیدی نفهمیدی
در نگاه های آشنای تو
حس تازه ایست
کز سکوت قلب من جوانه می زند
و میان حرف های پر ملال من !
حرف تازه ای ،
روی مکث های ناگهانیم نشانه می زند !
اینکه می شود برای تو نوشت
بهترین بهانة نوشتن است
اینکه می شود ستاره های روی سقف را
جای روزهای با تو بودنم شمرد ،
بهترین خیال خواب دیدن است !
توی قلب نا صبور و کوچکم
آرزوی تازه ایست
که نگاه هایم اینچنین تو را
با تمام حس خواستن نظاره می کند
و تمام حجم کوچک دو دست من
در امید یک نشانة عظیم ،
هی به سمت دست های تو اشاره می کند .
باورم نمی شود که با تو بودنم
توی خواب های شیشه ای نبوده است !
باورم نمی شود سکوت ممتد نگاهمان
یک سکوت پر عذاب و ریشه ای نبوده است !
در نگاه های آشنای تو . . .
آن ستارة درشت نقره ایست
که همیشه توی آسمان من
یک امید ساده و همیشه گیست
در نگاه های بی قرار من
جمله ای که پایه و اساس زندگیست