عزیزترین ! ...
میبینمت ، در ابتدای راهی پر هراس ،
در اوج بیم ابتلایت به نا امیدیها ... پلیدیها...
ای کاش !
دستانم آنقدر توان می داشت تا می توانستم :
... می توانستم کوه ها را برای رسیدن به آرزوهایت جابه جا کنم …
چشمانم آنقدر سو می داشت ، تا با نگاهی آینده را می شکافت و تو را تا مقصد زندگانیت می برد ،...اما آیا آنگاه هرگز وحشت گم شدن در راه را می شناختی ... ؟
اگر می توانستم اطمینان حاصل کنم ، با همواره پیروز شدن ، حقیقتها را خوا هی یافت ! آنگاه یقین بدان هرگز نمی گذاشتم طعم شکستها را احساس کنی .
اگر می توانستم ایمان بیاورم ، با نبود تجربه ی یک بار زمین خوردن نیروی دوباره بر خواستن را خواهی شناخت ... آنگاه بی دریغ هنگام زمین خوردن برای گرفتن دستانت می شتافتم .
اگر می توانستم ، با تمام وجود می جستم تا عشق زندگیت ، ... آرزوی آرامشت را برایت بیابم ! اما آنگاه ، هرگز نمی فهمیدی که لذت عشق واقعی در مسیری است که برای یافتن آن می پیمایی !
اگر میتوانستم ، تمام روزهای تو را آفتابی میکردم ، اما اینگونه هیچ گاه پاکی باران را با وجودت لمس نمی کردی .
اگر میتوانستم ، تو را با گنجینه های دنیایی که در آن زندگی می کنی احاطه می کردم اما آنگاه آیا هرگز به ارزش گنجینه های دنیای درون خود پی میبردی ؟
اگر می توانستم به بهای جانم که شده خوشبختی را در دستانت می گذاشتم اما آنگاه هرگز نمی آموختی سعادت حقیقی از تلاش برای رسیدن به آن چیزهایی است که در دسترس تو نیست .
عزیزترین ! دلم میخواهد کاری کنم که حتی رویاهایت به حقیقت بپیوندند، زیرا کاری نیست که من بریت انجام ندهم ، تنها اگر می توانستم ... !
اگر می توانستم:
که میتوانم ،... تو را تا پایان عمر و تا ابد دوست خواهم داشت .
حالا این عزیزترینت کی هست؟!
why do u need to tell ur love, what you can't do for her/him?