مردی کنار پنجره تنها نشسته است
مردی که بخش اعظم قلبش شکسته است
مردی که روح زخمی او درد می کند
مردی که تار وپود وی از هم گسسته است
چیزی درون سینه او می خورد ترک
سنگی میان تنگ بلورش نشسته است
مردم در انتظار نوای نی اند و مرد
حتی نفس نمی کشد از بس که خسته است
با احتیاط می کند از زندگی عبور
مردی که مرگ بر سر او شرط بسته است
سلام
وبلاگتون علاوه بر شعرهای دل نشینش یه بوی آشنا داشت
.
اونجا که جلوی علاقمندی ها نوشتید: مرگ
این یه تیکه از حرف نگفته ی دل من هم بود.ولی با عزتش
اولین بار بود اومدم ولی بازم میام .چون حرفهاتون بوی اشنایی داره
موفق باشید