حوا کجاست ، آدم بیچاره خسته است
آنجا کنار خاطره هایش نشسته است
آری بهشت ، میوه ی ممنوعه ، آن گناه...
قلبش از آن گناه قدیمی شکسته است
حوا هنوز در غم و اندوه آن گناه
از این زمین مبهم و ویرانه رسته است
آری هنوز در پی آن سرزمین خوب...
هرگز به آسمان و زمین دل نبسته است
آخر خدا چگونه به شیطان اجازه داد؟!
درهای این بهشت به روی که بسته است؟
شاید به آرزوی خودش می رسد خدا
که اینچنین از آدم و حوا گسسته است!
* * *
حالا بهشت معبد امن خدا شده؟!!
این اتفاق بی ثمر اما خجسته است....
از میان مداد رنگی ها ؛ با تامل سفید را برداشت
مرد عاشق تر از همیشه خویش ، باز یک طرح تازه در سر داشت
دختری را کشید توی غبار ؛ روسری سفید روی سرش
دختری را که پشت پنجره ای در خودش بود و چشم بر در داشت
کم کمک طرح رنگ عشق گرفت ، رنگ لبخند لیلی و مجنون ...
کاغذی ساده که از این به بعد ؛ بوی ابیات هفت پیکر داشت
عکس خود را کشید توی حیاط ؛ شاخه ای گل گرفته در دستش
چشم در چشم ماه می خندید ... در همین جای قصه دختر داشت _
بال و پر می گرفت از شادی ... لحظه ای بعد خنده های سلیس
دست هم را گرفته ... اما ... نه !... او فقط در خیال پر پر داشت _
مثل پیراهنی تهی از تن ؛ توی خود پوچ پوچ می چرخید ...
چشم ها... روی صحنه چرخی زد ، مثل دوربین آخرین برداشت
رد پا یی سفید تا دم در ... باد از برف ها گذر می کرد ...
طرح شد یک تراژدی تلخ ، بوی غم کل صحنه را برداشت
صبح ؛ قابی سفید بر دیوار بوی یک عشق محرمانه گرفت
این هم از عشق سهم شاعرهاست ... مرد این را همیشه باور داشت...
مردی کنار پنجره تنها نشسته است
مردی که بخش اعظم قلبش شکسته است
مردی که روح زخمی او درد می کند
مردی که تار وپود وی از هم گسسته است
چیزی درون سینه او می خورد ترک
سنگی میان تنگ بلورش نشسته است
مردم در انتظار نوای نی اند و مرد
حتی نفس نمی کشد از بس که خسته است
با احتیاط می کند از زندگی عبور
مردی که مرگ بر سر او شرط بسته است