چرا میترسم از دامی که آزادی ست

چرا میترسم از روزی که قلبم را به دست اری

شوی مهمان شبهایم به تنهایی

چرا میترسم از عشقت

چرا میترسم از یک بوسه رویا

چرا میترسم از شبهای بی فردا

چرا میترسم از انکه شوی ساحل

برای این دل دریا

چرا میترسم از انکه نباشی تو

تویی که با منی هر دم

میان شادی و در غم

نمیدانم نمیدانم نمیدانم

چرا این دل همیشه ساکت و سرد است

نمیدانم چرا این ساکت ترسو

همیشه پر طپش اما لبالب مأمن درد است

نمیدانم که فردا بازی دنیا

بر این اشفته تنها

قمار تازه اش را بر کدامین راه پر پیچ و

پر از سختی به من تحمیل خواهد کرد

اگر روزی به دست اری دل دیوانه من را

اگر قفل سکوت از لب براندازی

شوم غرق نیاز و ناز و طنازی

بدان این اخرین بار است

که قلبم را سپارم دست این بازی

نمیخواهم ببازم نه نمیخواهم

از این روی است که میترسم

از این روی است نمیخواهم

بگو اکنون که من

بازیگر کدامین قصه ای هستم؟؟
نظرات 3 + ارسال نظر
یاس پنج‌شنبه 30 آذر‌ماه سال 1385 ساعت 17:32 http://www.gheddis.blogsky.com

والا نمیدونم چی باید گفت

نادر یکشنبه 3 دی‌ماه سال 1385 ساعت 18:44

ایول خیلی هال کردم

نادر یکشنبه 3 دی‌ماه سال 1385 ساعت 19:14

هر وقت جدید بودی برام اف بزار

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد