بهار که میشود
یادم می آید باید دوباره برای خدا عاشقی کنم
یادم می آید باید دوباره آغاز شوم
نمیدانم چطور و از کجا
اما خوب میدانم باید آغاز کنم ....
همه قرص هایم را دور بریزم
چتر بر ندارم و مثل همیشه زیر باران بروم .... تا عاشقی کنم !
باید بو بکشم بهار را
باران را
عطر اقاقی را
باز کنم پنجره را
تا نسیمی که همه عمر دلتنگش نبودم
آغوش باز کند برایم ....
ته نوشت: می خواهم آشتی کنم ....
با خودم
دلم
قلمم
اگر این درد امان دهد و تاب بیاورد مرا
بهار فصل آشتی کردن است ..
حتی اگر شکسته ترین دلِ روی زمین توی سینه ات باشد ..
اگر ایرانی باشی و آئین نوروز را بدانی که فقط کافیست گشتی توی خیابانها بزنی ..
همه چیز محیاست برای دوباره عاشق شدن
و دوباره زندگی کردن ..
.
خوشحالم این رو میشنوم... خیلی