دست که به قلم میبرم تمامش میشود حکایت دلتنگی ....
بیچاره دلم، این روزها هیچ حوصله اش نیست،
نمیدانم تو با خود بردی اش یا اصلاً نبوده و من در پی بیهودگی ام!
امانم را بریده این کابوس های شبانه....
دردهای این روزهایم عادت روزمرگی شده و تنهایی هایم بی انتــــــــها!
پدرم.... مادرم.... مبادا آب در دلتان تکان بخورد!!!
حال من اینجا خوبـــــ است و خوبـــــ
الحمدالله میسازم با درد!
اینها خسته ام نکرده، هنوز خدا دارم....
سلام.

در پی بیهودگی بوده ای رفیق!
کابوس های شبانه ٫ کابوس های زندگیست...
خــدا؟! بیخیال اون شو...اون بیچاره تو کاره خودش هم مونده!
سلام وبلاگ جالبی دارید اگر تمایل به تبادل لینک دارید به من خبر دهید
گاهی در مقابل نوشته هات حرفی ندارم جز سکوت ..
بعضی وقتا که حرف میزنم به دلم نمیشینه ..اونی نیست که میخوام بگم ...پس نمیگم !
اما حکایت دلتنگی تو میخونم ..
دو سه روز پیش خیلی یادت بودم ...نمیدونم چرا !
غریب ِ آشنا ..
بودن خدا جبران همه نداشتن هاست ..
این تنها چیزیه که هنوز بهش معتقدم
خدارو که داشته باشی انگار همه چی داری ...
دل قوی دار مرد مهربان