دست که به قلم میبرم تمامش میشود حکایت دلتنگی ....
بیچاره دلم، این روزها هیچ حوصله اش نیست،
نمیدانم تو با خود بردی اش یا اصلاً نبوده و من در پی بیهودگی ام!   
امانم را بریده این کابوس های شبانه....
دردهای این روزهایم عادت روزمرگی شده و تنهایی هایم بی انتــــــــها!
پدرم.... مادرم.... مبادا آب در دلتان تکان بخورد!!!
حال من اینجا خوبـــــ است و خوبـــــ
الحمدالله میسازم با درد!
اینها خسته ام نکرده، هنوز خدا دارم....

نظرات 4 + ارسال نظر
. چهارشنبه 3 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 18:44 http://3aban.blogsky.com

سلام.

در پی بیهودگی بوده ای رفیق!
کابوس های شبانه ٫ کابوس های زندگیست...
خــدا؟! بیخیال اون شو...اون بیچاره تو کاره خودش هم مونده!

TANNAZ چهارشنبه 3 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 18:45 http://tannaz59.blogsky.com

سلام وبلاگ جالبی دارید اگر تمایل به تبادل لینک دارید به من خبر دهید

آتنا شنبه 6 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 13:21 http://softmoon.blogfa.com

گاهی در مقابل نوشته هات حرفی ندارم جز سکوت ..
بعضی وقتا که حرف میزنم به دلم نمیشینه ..اونی نیست که میخوام بگم ...پس نمیگم !
اما حکایت دلتنگی تو میخونم ..
دو سه روز پیش خیلی یادت بودم ...نمیدونم چرا !
غریب ِ آشنا ..
بودن خدا جبران همه نداشتن هاست ..
این تنها چیزیه که هنوز بهش معتقدم

صدای باران دوشنبه 8 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 12:34

خدارو که داشته باشی انگار همه چی داری ...
دل قوی دار مرد مهربان

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد