دلم هوای تو دارد.

دلم هوای دویدن میان دستانت

دلم هوای هق هق گریه میان آغوشت.

دلم هوای بوی تو دارد

تویی

    که رفته ای از چشم و

من... ........          در انتظار هنوز.

تو در کجای زمانی؟

تو در کدام زمینی؟

    که ...

این چنین ز تو دورم

               ترا نمی بینم؟

 

نه از تو هیچ خبر میرسد

                      نه پیغامی.

چگونه می شود

این سان گذشت و برد از یاد؟

چگونه می شود ای دوست

    این چنین باشی؟

نه باورم که چنان بوده ای

                      چنین باشی.

              *

دلم هوای تو دارد.

به هر دیار که هستی

به هر که پیوستی

             بیا کنون.

بیا ...

به پاس ان همه خوبی

           - که در تو می دانم.

به پاس ان همه عشقی

            - که در دلم بر جاست.

"زهره میهن"



و زیباترین کلام من سخنیست که هنوز به تو نگفته ام!
 
« اگر کسی گلی را دوست داشته باشد که در میلیونها ستاره فقط یکی از آن پیدا شود؛ همین کافیست که وقتی به آن ستاره نگاه می کند ؛ خوشبخت باشد. چنین کسی با خود می گوید: گل من در یکی از این ستاره هاست... »

قسمتی از کتاب شازده کوچولو؛ نوشته سر آنتوان دو سنت اگزوپری


بی وفای من
وقتی دلم می گیره، وقتی دلم برات تنگ میشه، وقتی اونقدر اشک توی چشمام جمع شده که همه جا رو بارونی می بینم
آره، مثله حالا
دلمو خوش می کنم، به یاده تو....
به فکر تو........
می برم اون بالاها، خیلی بالا
جایی که هیچ کسی نیس، جز یاده تو
به خودم میگم، عاشقشم؟
چی بگم، دروغ بگم، یا که نه؟ سکوت کنم
تو خیالای خودم، بدجوری اضطراب دارم
نگرانم، پریشون... منتظره یه فرصتم
چی میشه؟ چیکار میشه؟ اصلا چرا طوری بشه؟
کاشکی می شد که همش، یه خواب باشه، رویا باشه
می دونم، خوب می دونی، عاشقتم، همین و بس
وقتی دلم می گیره، من با خدا، حرف می زنم
فقط از خدا میخوام، با تو باشم.... با تو باشم


دوستت دارم با صدای آهسته..........
و
با تمام وجود..........

 

دستهایم باز هم در انتظار دست توست

باز چشمم مثل هر شب بی قرار چشم توست

باز له له می زند این دل برای دیدنت

بی گمان این بی قراری نیز ، کار چشم توست

مانده ام تنها و بی کس باز در رویای خویش

بازگرد  ای همسفر ، چشمم به راه چشم توست

باز احساسم چه گل کرده ، چه زیبا گشته است

مطمئنم شعرم امشب از تبار چشم توست .


در فراسوی مرزهای تنت تو را دوست دارم.

آینه ها و شب پره های مشتاق را به من بده

روشنی و شراب را

آسمان بلند و کمان گشادهء پل

پرنده ها و قوس و قزح را به من بده

و راه آخرین را

در پرده ای که می زنی مکرر کن.

در فراسوی مرزهای تنم

تو را دوست می دارم.

در آن دوردست بعید

که رسالت اندام ها پایان می پذیرد

و شعله و شور تپش ها و خواهش ها

به تمامی

فرو می نشیند

و هر معنا قالب لفظ را وا می گذارد

چنان چون روحی

که جسد را در پایان سفر

تا به هجوم کرکس های پایانش وانهد...

در فراسوی عشق

تو را دوست می دارم,

در فراسوی پرده و رنگ.

در فراسوی پیکرهایمان

با من وعدهء دیداری بده.

                    احمد شاملو