دلم هوای تو دارد.
دلم هوای دویدن میان دستانت
دلم هوای هق هق گریه میان آغوشت.
دلم هوای بوی تو دارد
تویی
که رفته ای از چشم و
من... ........ در انتظار هنوز.
تو در کجای زمانی؟
تو در کدام زمینی؟
که ...
این چنین ز تو دورم
ترا نمی بینم؟
نه از تو هیچ خبر میرسد
نه پیغامی.
چگونه می شود
این سان گذشت و برد از یاد؟
چگونه می شود ای دوست
این چنین باشی؟
نه باورم که چنان بوده ای
چنین باشی.
*
دلم هوای تو دارد.
به هر دیار که هستی
به هر که پیوستی
بیا کنون.
بیا ...
به پاس ان همه خوبی
- که در تو می دانم.
به پاس ان همه عشقی
- که در دلم بر جاست.
"زهره میهن"
دستهایم باز هم در انتظار دست توست
باز چشمم مثل هر شب بی قرار چشم توست
باز له له می زند این دل برای دیدنت
بی گمان این بی قراری نیز ، کار چشم توست
مانده ام تنها و بی کس باز در رویای خویش
بازگرد ای همسفر ، چشمم به راه چشم توست
باز احساسم چه گل کرده ، چه زیبا گشته است
مطمئنم شعرم امشب از تبار چشم توست .
در فراسوی مرزهای تنت تو را دوست دارم.
آینه ها و شب پره های مشتاق را به من بده
روشنی و شراب را
آسمان بلند و کمان گشادهء پل
پرنده ها و قوس و قزح را به من بده
و راه آخرین را
در پرده ای که می زنی مکرر کن.
در فراسوی مرزهای تنم
تو را دوست می دارم.
در آن دوردست بعید
که رسالت اندام ها پایان می پذیرد
و شعله و شور تپش ها و خواهش ها
به تمامی
فرو می نشیند
و هر معنا قالب لفظ را وا می گذارد
چنان چون روحی
که جسد را در پایان سفر
تا به هجوم کرکس های پایانش وانهد...
در فراسوی عشق
تو را دوست می دارم,
در فراسوی پرده و رنگ.
در فراسوی پیکرهایمان
با من وعدهء دیداری بده.
احمد شاملو