نگاه کن !


خمیدگی شانه هایم  ،

حاصل افکار توست:

آنروز که عشقم را به مسخره گرفتی

و گرمی  دستانم را

به تب متهم کردی

و لرزش صدایم را

به لکنت زبان ؟!!

 

یادت می آید ؟

برق شوق را

به حساب رنگ چشمانم گذاشتی ؟

و سرخی گونه هایم را

به حساب شرم ؟،

یادت می آید ؟!!

 

و اکنون

چه سود از پشیمانی ؟

که سالهاست

تاوان عشق را پس داده ام :

دستانم سرد

نگاهم بی فروغ

و صدایم محکم ومقتدر .


شبی به شعر و غزل از تو یاد
خواهم کرد

به چشمهای تو باز اعتماد خواهم کرد

هزار بار شکستی و باز با دل تو

یک عهدنامه نو ، انعقاد خواهم کرد.

و با وجود علاقه و احترام به تو

ز نیش خند لبت انتقاد خواهم کرد .

دلم دوباره بلرزاند  و من شکایت عشق

نه این جهان ، که به روز معاد خواهم کرد .

برو برو، که گرچه تویی بی وفا ،

شبی به شعر و غزل از تو یاد خواهم کرد.



امشب دلم گرفته. یک بغض تلخی توی گلومه که راه نفسم را بسته. حس غریبی دارم. حس دلتنگی لحظه غروب. تا حالا شده کنار دریا باشی و به غروب خورشید نگاه کنی در حالی که غم سنگینی توی دلت خونه کرده باشه و نتونه مانع گریه هات بشی؟ احساس دلتنگی یک غروب ابری و پاییزی را دارم. حس عجیبی دارم. احساس یک شاپرک که توی تار عنکبوت گرفتار شده. احساس یک پرنده که بالش زخمیه و نمی تونه پرواز کنه. احساس یک پرستو که از آشیونش دور مونده. دلم عجیب گرفته.... دلم می خواد فریاد بزنم، این قدر بلند که تا اون بالا بالاها هم بره و خدا هم بشنوه. شاید چاره کنه. شاید یک نگاه به دل زخمی من هم بندازه. دلم می خواد فریاد بزنم. دلم می خواد گریه کنم. دلم خیلی گرفته، خیلی.....
یعنی میشه........

اگه می خوای بری برو

ازتو دوباره می گذرم

نگا ه به گریه هام نکن

من ازتو بی و فا ترم

تواشتباه عمر منی

که دیگه تکرار نمی شی


چقدر راحت و آسان
یکدیگر را در غبار ردپای گذشته ها
به فراموشی می سپاریم
و چقدر بی دغدغه
به با هم بودنمان پشت پا می زنیم
در تعجم اگر ؛
قدرت حافظه گهگداری
تصورات محو و کمرنگ گذشته را
در رگهای تن ما ، جاری نمی کرد ؛
چطور می توانستیم هویتی را
که ساخته همین گذشته هاست را
یدک کش زندگیمان کنیم؟!
با تو هستم ای غریبه !
ای که نگاهت آشنای دیروز من بود
با تو !
که امروز به صدایت تفاخر غباری نشسته
که از گرد فاصله هایمان موجودیت گرفته
ای کاش !
نقاب بی تفاوتی و بیگانگی ات را کنار می زدی
تا یکبار دیگر؛
در آغوش صدایت جا خوش کنم
و فرزند خیالم را
در روشنایی حضورت ؛
صمیمانه به پرواز درآورم
و مرغ خیالم را جستجوگر