فکر می کنم جای یک زخم هایی خوب نمیشود، میماند و هر وقت چشمت افتاد بهش، یادت می افتد تو را یک روز یکی که دوست تر داشتیش از باقی، انکارت کرد که انگار پرتت کرده باشد بیرون از زندگی‌اش. تو را یکی که عزیز ترت بود از دیگران، ندید. خودت را و دل شکستگیت را. رابطه اینجور نمیشد، میشد یعنی، من ادمش نبودم. ⠀
کلا آدم مناسبی برای رابطه نبودم، کلا آدم مناسبی برای هیچ چیز نبودم غیر از سواری دادن. این نکند از دستم ناراحت شده باشدها همه چیز را خراب کرد. ⠀شاید بیاید یک روزی که یکنفر دیگر را دوست داشته باشم، شاید بیاید روزی که جای این بال بال زدنها، روی کاناپه نشسته باشم قهوه‌ام را بخورم و به سادگیِ خودم بخندم.میشود؟ بعید میدانم، بدون تو من ناقصم انگاری.⠀

نقش آدمها تو‌ زندگی از پیش تعیین شده اس، یه سری به دنیا میان که ذاتا عاشق باشن، معشوق ها همینطور، یه سری هم به دنیا میان که راه هموار کن باشن، راه رو‌درست کنن که بقیه آدمها به هم برسن، زندگی همینه دیگه، باید وافعیت هارو قبول کرد.

 این روز‌ها خیلی‌ داغون ترم، نه اینکه میبینم هر چه میریسم دودِ هوا میشود، اینکه کوچیکترین امیدی هم نیست و همهٔ شعله‌ها خاموش خواهد شد.

این روز‌ها زیاد مینویسم ، دستم آرام ندارد ، تند تند خط میزند .
فکرم پریشان است از همه چیز می‌خورد و خزعبلات پس میدهد ،
به چرا‌ها فکر می‌کند ، چرا‌هایِ خطرناک .
میدانید ؟ وقتی‌ فکر می‌کنیم یعنی‌ آن‌ آدم هنوز ریشه دارد در فکرمان ،
هنوز میتواند بخشی از مغز را اشغال کند و بشیند و خانمی کند یا آقاییی کند ،
بگوید اینجا مالِ من است ، اینجا غمِ من باید باشد ، نمیتوانی‌ خفه اش کنی‌
میاید میزند به صورتت و می‌گوید ببین این منم ، ببین منو .

قهرمانهای پوشالی بودیم ، ادمایی که ار بیرون بقیه رو میکشتیم و از تو خودمون رو ، جنجال های بی فایده و تجمل های ابکی ، چیپس و ماست های قدیم جای خودشو داد به سوشی و خاویار ، عرق سگی های اندره شد بلودر و جک دنیلز های حصارکی ، ژوزف و مورانو شدن مانسون و انتروکت ، دوس داشتن هامون شد تظاهر و خیانت های پی در پی ، رو راستی و صداقتمون جاشو داد به دروغ های به ظاهر مصلحتی و پی در پی .
گم شدیم ، بقیه رو هم گم کردیم ، بالاتر از همه ، اون شادی خوب با هم بودن رو تبدیل کردیم به کثافتی که هر روز بیشتر و بیشتر توش غرق میشدیم .
مقایسه که میکنم ، نمیشناسم خودمو ..
اخرین بار که به خود واقعیمون نیگا کردیم تو اینه ؟