کاش توی دنیا سه چیز وجود نداشت:

غرور

عشق

دروغ


آن وقت کسی

از روی غرور
برای عشق
دروغ نمی گفت.
 

یک سال گذشت


پرسید: "به خاطر کی زنده ای؟"، با اینکه دوست داشتم با تمام وجودم داد بزنم: "به خاطر تو"، با یک بغض غمگین بهش گفتم: "به خاطر هیچ کس".
پرسید: "پس به خاطر چی زنده ای؟" ، بازم با اینکه دلم داد می زد: "به خاطر دل تو" ، در حالی که اشک امونم را بریده بود گفتم: "به خاطر هیچ چیز".
پرسیدم: "تو به خاطر کی زنده ای؟" ، اشک تو دوتا چشم عاشقش حلقه زد و گفت: "به خاطر
کسی که به خاطر هیچ چیز زنده است"

this text not write forom me it`s write forom one of my best frinds

thanks my dear

 

اگر نمی توانی بلوطی برفراز تپه ای باشی

بوته ای دردامنه کوهی باش

ولی بهترین بوته ای باش که کنا راه میروید

 

اگرنمیتوانی درخت باشی بوته باش

اگر نمی توانی بوته ای باشی علف کوچکی باش

وچشم اندازکنار شاهراهی را شادمانه ترکن

 

اگر نمی توانی نهنگ باشی فقط یک ماهی کوچک باش

ولی بازیگوش ترین ماهی دریاچه !

همه مارا که ناخدا نمی کنند

اما ملوان می توان بود

 

دراین دنیا برای ما کاری هست

کارهای بزرگ وکارهای کوچکتر

وآنچه وظیفه ماست چندان دورازدسترس نیست

 

اگر نمیتوانی بزرگراه باشی کوچه راه باش

اگر نمی توانی خورشید باشی ستاره باش

با بردن وباختن اندازه ات نمی گیرند

هرآنچه هستی بهترینش باش


گاهی در خلوت تنهاییمون وقتی بارون غم پنجره سکوت خستگیهامونو نمناک میکنه.
وقتی طوفان بی پناهی داره از پا درمون میاره .
وقتی دلمون زیر فشار سختیها به گریه پناه می بره
شاید وسعت دریا بتونه کمی آروممون کنه
دریا
با اون ارامش خیالی هنگامی که فریاد دردهاش موجی میشه وهراسون به ساحل پناه می بره
گویی دنبال گمشده ای میون صخره ها رو جستجو میکنه
شاید غربت و انتظار کویر کمک کنه تنهایی خودمونو فراموش کنیم.
نگاه کویر ترانه بارون رو زمزمه میکنه
بارونی که زخمهای کهنه و عمیقشو التیام بده
شاید دریا هیچ وقت گمشدشو پیدا نکنه
شاید کویر تا همیشه در انتظار بارون زخمهای جدیدتری رو تجربه کنه
ولی قدرتی جادویی اجازه نمیده خستگی دریا و تنهایی کویر از پا درشون بیاره
نیرویی که در تلخ ترین لحظات شیرینی رسیدن رو به یادشون می یاره
    نیروی عشق


تنها نگاه بود وتبسم میان ما

تنها نگاه و تبسم



اما......  نه

گاهی از تب هیجانها

بی تاب می شد یم

گاهی که قلبهایمان

                     می کوفت سهمگین

گاهی که سینه هایمان

                     چون کوره می گداخت

دست تو بود و دست من- این دو دوستان پاک-

کز شوق سر به دامن هم می گذاشتند

وز این پل بزرگ

                     پیوند  دستها

دل های ما به خلوت هم راه داشتند!!!!

 

 

یک بار

            نیز اگر یادت باشد

وقتی تو راهی سفر بودی

یک لحظه وای تنها یک لحظه

سر روی شانه های هم آوردیم

با هم گریستیم.........

تنها نگاه بود و تبسم ، میان ما

ما پاک زیستیم!!!!! 


 

ای سرکشیده از صدف سالهای پیش

ای بازگشته از سفر خاطرهای دور

آن روزهای خوب

 تو، آفتاب بودی

                   بخشنده پاک و گرم

من مرغ صبح بودم

                  مست و ترانه گو

اما در آن غروب که از هم جدا شدیم

شب را شناختیم

 


جز یاد آن نگاه و تبسم

مانند موج ریخت به هم هرچه ساختیم

ما پاک سوختیم

ما پاک باختیم

 

 

ای سرکشیده از صدف سالهای پیش

ای باز گشته ای به خطا رفته

با من بگوحکایت خود  تا بگویمت:

اکنون من و توام و همان خنده ونگاه

آن شرم جاودانه،

آن دستهای گرم،

آن قلبهای پاک،

و آن رازهای مهر که بین من و تو بود

ما گرچه در کنار هم اینک نشسته ایم

بار دیگر به چهره هم چشم بسته ایم

دوریم هر دو، دور..............!!!!

 
what i like die