نه چشمانت نگاه ساده ام را خواند
و نه قلبت عشق ساده ام را باور کرد !
و اینگونه است که
همچنان غریبه ایم .
این آخرین حرف من بود......
خدایا! گر تو درد عاشقی را می کشیدی، تو هم زهر انتظار را با تلخی می چشیدی، اگر چون من به مرگ آرزوها می رسیدی، پشیمون می شدی از این که عشق را آفریدی......
دستهایم باز هم در انتظار دست توست
باز چشمم مثل هر شب بی قرار چشم توست
باز له له می زند این دل برای دیدنت
بی گمان این بی قراری نیز ، کار چشم توست
مانده ام تنها و بی کس باز در رویای خویش
بازگرد ای همسفر ، چشمم به راه چشم توست
باز احساسم چه گل کرده ، چه زیبا گشته است
مطمئنم شعرم امشب از تبار چشم توست .
نگاه کن !
خمیدگی شانه هایم ،
حاصل افکار توست:
آنروز که عشقم را به مسخره گرفتی
و گرمی دستانم را
به تب متهم کردی
و لرزش صدایم را
به لکنت زبان ؟!!
یادت می آید ؟
برق شوق را
به حساب رنگ چشمانم گذاشتی ؟
و سرخی گونه هایم را
به حساب شرم ؟،
یادت می آید ؟!!
و اکنون
چه سود از پشیمانی ؟
که سالهاست
تاوان عشق را پس داده ام :
دستانم سرد
نگاهم بی فروغ
و صدایم محکم ومقتدر .