مرا چه می‌شود که هر صبح این روزهایم، با اذان بیدار می‌شوم و به جای یاد خدا، به یاد تو اقتدا می‌کنم؟
مرا چه می‌شود که این روزها هر کتابی بخوانم، تو هستی تا بشوی یگانه‌ی کتابم، فرقی هم ندارد، شعر باشد، یا داستان، تاریخ باشد یا فلسفه...
مرا چه می‌شود که شعر می‌خوانم، غزل، سپید، نو، قصیده و تو می‌آیی می‌نشینی در کلماتم و بعد فکر می‌کنم نکند حافظ هم برای تو گفته، نکند شاملو هم برای تو نوشته،  

و می‌ترسم نکند فروغ هم تو را یادش بوده باشد... 

انگار تو از ازل آمده‌ای، انگار به هوای ابد آمده‌ای...

آن روزهای دورتر، دستم، دلم به هنگام نوشتن نامت می‌لرزید، نامت گره خورده بود با دیدار، با جنگلهای شمال، با دریای جنوب، با بوی خوش درخت–که خاطره‌اش می‌ماند برایم- و عطر گل سرخ و رنگ ارکیده...
این روزها، دستم، دلم به هنگام دیدنت هم می‌لرزد، به هنگام شنیدنت هم...و هر بار ترس نبودنت بیشتر در دلم قوت می‌گیرد.. و هی بیشتر می‌ترسم، از اینکه فرار کنی از کسی که فقط یاد گرفته دوستت داشته باشد بی دلیل!
نه آن روزهای دورتر که نزدیک‌اند، نه این روزها، هیچ کدام را نمی‌‌دانم چرا می‌خواهی نباشی، چرا می‌خواهم که باشی... می‌بینی پر شده‌ام از نمی‌دانم‌های تو؟
دارم همه‌جای سرم و دردهایش و گیج‌هایش را می‌گردم، اما هیچ جا نه گفته شده و نه نوشته شده:که صدای تو خوب است، صدای تو همان سبزینه گیاه عجیبی است، که از صمیمت حزن می‌روید...
هیچ جایش راوی ننوشته، چشمان تو از کجا آمده که من چشمان خودم را از یاد برده‌ام، آمده‌اند و مثل گیاه خودرویی در روحم، دلم ریشه دوانیده‌اند! بزرگ می‌شوند و بزرگ‌تر...قد تمام زندگی! تیشه به ریشه‌ام هم که نمی‌توانم بزنم.. می‌توانم؟
گاهی مثل این روزها فکر می‌کنم این آخرین بوسه است که بین لب‌های من و چشمان تو، بین لب‌های من و گرمای تن تو، رد و بدل خواهد شد، و برای همین می‌گذارم برای روز مبادا..
فکر می‌کنم بالاخره یک روز می‌آید که روز مباداست و آن وقت لب های من تو را کم دارد، پس بگذار این آخرین بوسه را نگه دارم، اصلا بیا این بوسه تا روز آخر بماند، اما نه مثل بقیه قول و قرارهایمان که می‌شکند
گاهی هم می‌دانم این انتظار همه بیهودگی‌ست و بی سبب خرجش می‌کنم میان یکی، دو وعده دیدارت... می‌دانم  این مفعول عشق، برایت دیگر بی معنی شده بسیار و می‌گردی دنبال فاعلی!
اما مرا چه می‌شود که رها نمی‌گذارم تو را...آزاد نمی‌گذارم تو را!
بارها گفته‌ام به خودم این سنجاق نه ته دارد، نه سر، قفل هم نمی‌شود حتی!
مرا چه می‌شود که میان وعده‌ی دیدارهایم با خدا تو را گذاشتم و نصیبم خدا که نشد، خودت که نشد، خودم که نشد...
مرا چه می‌شود که می‌دانی خسته‌ام، می‌دانم خسته‌ای... اما هستم! حتی گاهی محکم‌تر از قبل‌ترها... باور کن می‌دانم! باور کن...
مرا چه می‌شود...؟

  

 کاش تو خواننده‌ی نامه‌ام باشی

باید نامه‌ای بنویسم، اگر چه دور، اگرچه دیر، باید نامه‌ای بنویسم... باید بدانی چقدر دلم بهانه جو شده، بهانه گیر شده، بهانه می‌کند تورا...
هیچ کس هم نداند، تو باید بدانی دلم تو را بهانه می‌کند فقط
باید نامه‌ای بنویسم بی ابهام، برای تو که نه مال من هستی، نه مال خودت، نه مال باران آن پاییز و نه بهار امسال...
باید بدانی تو زندگی را، بهار را، باران را، خنده را، بوسه را، آغوش را از من گرفتی و بخشیدی
به همین راحتی.. بخشیدی
نه از من اجازه گرفتی، نه از خاطراتمان، نه از عکس‌های قدیمی روی دیوار، نه از دست نوشته‌های کم و زیاد من برای خودت، نه از یادگاری‌های روی میزت... نه تو اصلا اجازه نگرفتی، من به تو حق داده بودم و تو حقت را گرفته بودی، نه از من، از دنیایی که فکر می‌کردی حقت بوده و خواهد بود...
آری... بخشیدی
و من در این بخشیدن تو تمام شدم، و نماند چیزی از من دیگر
باید نامه‌ای بنویسم، باید برایت بگویم، حرفی هم نمانده، وقتی من تمام شده باشم و تو با تمام من شروع شده باشی، حرفی هم نمی‌ماند، باید به دعای خیری که می‌خواهم بدرقه راهت کنم فکر کنم و نمی‌توانم...
نه اینکه دعا ندانم، یا دعای خیر برای تو نتوانم، نه، فقط اینکه قرار باشد این دعا بدرقه راهت باشد و بعد تمام شود را نمی‌توانم
باید نامه‌ای بنویسم، همین روزها باید نوشته باشم، من خالی‌ام، من پر شده‌ام از پوچی... نه اینکه من نباشم، من کسی را نداشته باشم، من دوستی نداشته باشم مهربان‌تر از تو، نه اینکه من مادری نداشته باشم همیشه به یادم، نه اینکه من تنها باشم، نه... اما می‌بینی تو را کم دارم...
                            
همین چند حرفی که می‌شود تو را کم دارم 

باید نامه‌ای بنویسم باید رفتن را تصویر کنم، رفتن نه از جنس گم شدن تو و یا کمرنگ شدن من، رفتن برای اینکه بدانی نباید بروی... نشاید بروی...
باید نامه‌ای بنویسم تا این دیدارهای آخر خوب یادت بماند، برای اینکه فکر نکنی فراموشی گرفته‌ای
این دیدارهای نیمه عاشقانه یادت باشد، که یک طرفش منِ عاشق بودم و طرف دیگرش توی غایب...
این دیدارهای نیمه عاشقانه تا خداحافظی، تا انکار هر چه من بوده ، هر چه من هست، هر چه من خواهد بود، یادت بماند...
چیزی نمانده، کمتر از انگشتان دست‌هایم، نه؛ دست‌هایت... کمتر از انگشتان دست‌هایت با همان سردی.. فرصت خداحافظی مانده برایم
همین روزها مانده، همین مرداد، همین شهریور، مهر که مهربان نبوده، آبان است و تجدید خاطره، آذر و دی که من عاشق شدم... بهمن و عید هم شاید نیایند...
قبل از آنکه تولد من بیاید و تو یادت برود، آیا تو را تمام کرده‌ام باز؟
این دیدارهای نیمه عاشقانه یادت نرود، روزهایی که هی می‌آیند و من خدا را خط می‌زنم.. روزهایی که می‌آیند و من به جای خودم، ناز تو را می‌کشم... به جای تو، خودم را پاک می‌کنم!
روزهایی که تابستان بود، که هست... هوا گرم بود و تو سرد!
انگار با خدا لج کرده باشی، جای فصل‌هایش را برایم عوض می‌کنی
راستی اگر این دیدارهای آخر هم یادت نماند، حداقل نمی‌خندی به دل من، به بهانه‌های دیدنت... به هزار بهانه‌های هر روز صبح... به شمردن ماشین‌ها...
به نوشته روی دیوارها، به صبح سلام، آغاز زندگی،به ظهر، ناهار، به شب، آغاز دلتنگی...
   

باید نامه‌ای بنویسم، نامه‌ام مخاطب دارد، تو دارد، پاکت دارد، رنگی، تمبر دارد،تمام خاطرات کودکی،اما آدرس ندارد...
                                             حالا تو بگو من چه کنم؟

 

فکر می‌کردم تو همان سه نقطه‌ی زندگی منی که نه تمام می‌شوی و نه می‌مانی
اما اشتباه می‌کردم، نقطه اول که را می‌خواهم شروع کنم، نقطه بگذارم که تمام شود، می‌شود نقطه‌ی تو... تویی که اسمت بی نقطه شروع شد و تمام نمی‌شود در من!
و بعد هم که می‌بینی جای نقطه‌های دوستت دارم را باید مرتب کنم
جلوتر می‌روم، می‌ماند نقطه‌های کجایی، دلتنگم، ببخش، بخشیده نمی‌شوی، نمی‌خواهی بخشیده شوی؟
بگذریم تو فقط ببخش و بمان...
تو خودت خوب یادت نمانده لابد، که چطور مرا به نقطه‌ها میخکوب کرده بودی، من بی تو کم آورده بودم زندگی را...و مرا محکم بغل کردی و چسباندی به نقطه‌های اسمت، روحت، تنت...
حواست که هست آن روزها، مرا چطور چسباندی بغل نقطه‌ی همه حدیث وفا و عشق، حتی برای آ که نقطه نداشت هم نقطه چین درست کردی...
حواست هست من هی فرار کردم، بهانه روی مرا آوردی که از نقطه چین هم گذشته و یادت نمی‌آید و پس بهتر است باشم...
حواست هست یا نه نمی‌دانم، اما من گفتم شروع نکن...
تو،‌آمدی و شروع کردی/ من،‌ماندم و ادامه دادم/ تو،‌خواستی و رفتی/ من... من هنوز هم در این سه نقطه‌ها مانده‌ام بی‌اختیار...

-حواست هم نباشد، بی نقطه، بی بهانه دوستت دارم-

نقطه‌هایی که تمام تار و پود زندگی‌ام شده‌اند، کمتر یا بیشتر شاید اما همه این نقطه ها برای این است که تو را کم دارم
حواسم هست قرار بود گاهی دلتنگت شوم... گاهی... این گاهی زود می‌رسد و دیر می‌رود...
                                   –بین خودمان بماند، نمی‌رود- 

حواست هست اصلا مهم نیست که تو با کس دیگری قهوه‌ات را شریک شوی...
مهم هم نیست آخرین بار که به من قول دادی بستنی رنگی مهمانم شوی، نرسید...
نه اصلا مهم نیست...
حواسم هست که من بشوم همان گاهی....همان گاهی... همان گاهی که گفته بودم.. می‌شود ولی کم می‌شود
حواسم هست تمام اتاقم طعم پرتقال و انار می‌دهد ، از وقتی تو مرا بوسیده‌ای و بعد از آن من هیچ انار و پرتقالی بی تو و اختیارت نخورده‌ام...
حواسم هست، امتداد دست تو روی گردنم، مرا آفرید وسط بهشت...
حواسم هست امروز باران نبارد هم من تو را دیده‌ام، قبل از ماشین‌ها، قبل از اتوبان بابایی، قبل از دیوار پشت سر...
این یکی را تو حواست باشد:
تو را من چشم در راهم...من از یادت نمی‌کاهم