هشت سال میشود که با عشق و از عشق مینویسم!
گاهی هم از درد.... گاهی هم از خدا.... گاهی هم از -تو- ....
و خودت هم میدانی، بیشتر از گاهی
نه میدانم چند سال دیگر مینویسم و نه میدانم چند سال دیگر میتوانم بنویسم!
اما یادم می ماند تا آخرین روز نوشتنم اینجا را اندازه خانه واقعی ام دوست دارم ....
بیشتر نباشد، کمتر نیست!
اصلاً خانه واقعی ام شده میبینی؟!
خانه ای بی در، بی پنجره، بی -تو- .... پر از یادت
اینجا را، آدمهایش را، دوستانش را، حتی غریبه هایش را دوست خواهم داشت
و دوست خواهم داشت تا آن روز که قصه اینجا سر آید....
یکی بود و یکی بود و نبود .... همه اش بشود یکی بود!
با اینجا من بزرگ شدم، عاشق شدم، دوست دار شدم، حتی بیشتر دوست داشته شدم!
خیلی روزها، خیلی دردها را با اینجا فراموش کردم، خیلی وقتها اینجا شد دردم!
اما باز دوست دار اینجا ماندم .... میمانم ....
به خودم قول داده ام، این خانه را بزرگ کنم تا بزرگ شوم به روزی و جایی و کسی برسد.... 

 

میخواستم بــِت بگم چقد پریشونم ...

دیدم خودخواهیه !

دیدم نمیتونم !

 

تحمل میکنم بی تو به هر سختی ...

به شرطی که بدونم شاد و خوشبختی...

 

 

به شرطی بشنوم دنیات آرومه

که دوسش داری.. از چشمات معلومه !

یکی اونجاست.. شبیه من.. یه دیوونه!.. که بیشتر از خودم قَــَدرتو می دونه

چیکار کردی ؟ که با قلبم.. به خاطر ِ تو بی رحمم !!!؟

تو می خندی ..

چه شیرینه ! : گذشتـن

تازه می فهمم..*

 

 

تو رو میخوام .. تموم ِ زندگیم اینه

دارم میرم .. ته دیوونگیم اینه !

 

نمی رسه به تو حتی صدای من

تو خوشبختی همین بسه برای من

 

 

چیکار کردی ؟ که با قلبم.. به خاطر ِ تو بی رحمم !!!؟

تو می خندی ..

چه شیرینه ! : گذشتـن

تازه می فهمم.. تازه می فهمم