در آخرین دیدار
و تو رفتی تا ترکم کنی اینبار
تو رفتی که تا یاد مرا پرپر کنی انگار
به خوبی یاد من آید
که تو هنگام رفتن شاد میبودی
و من در طول آن مدت
که تو آن صورت پاک از همه آلودگیها را
به ضرب رنگ و خط و نقش
به سوی چهرهای طنّاز میبردی
تو را دیگر برای آخرین دیدار میدیدم
بهخوبی یاد من آید
اتاقم را بوی عطر تو پر میکند
مثل گذشته ؛ مثل دیگربار
و تو در گِرد خانه آنچه را از خود به جا ماندست
با خود میبری اینبار
و من بیهیچ شک و وسوسه
با آرزوی دیدنت
میبوسمت در آخرین دیدار
به خوبی یاد من آید
سکوتی سرد و سنگین
در میان من و تو
پر میشود اینبار
و تو از پشت شیشه در میان رفتنت
بهخوبی یاد من آید
که وقتی انتهای کوچه میپیچید
همیشه انتظاری خوش برایم داشت
چه شیرینلحظههایی خوب
( من و باز انتظار دیدن محبوب )
صفایی داشت
ولی اینبار ؛ که بار آخرینت بود
بهخوبی یاد من آید
که من این آخرین دیدار را افسوس میخوردم
و چشمانم ز شوری چون کویری گشت ؛
که از پشت نگاه سرد تو اینبار پیدا بود
و چشمانت
که پیش از این شرربارانه میپائید
و در عمق نگاهم راه میپویید
بهخوبی یاد من آید
که میرفت از برم تا باز
به چشمانی دگر تسلیم گرداند
نگاه پر شرور عشقبازت را
و آن سیمینتن عیّاربازت را
مرا و باز نازت را
مرا و باز نازت را
بهخوبی یاد من آید
گویی تکّهای از قلب من را با خودت بردی
در آخرین دیدار
که همچون یک نشان افتخارآمیز
به دیگر افتخاراتت بیافزایی
بر دیوار
سراپا حسرتم اکنون
که میدانم تو نیز آخر
نشانی افتخارآمیز میگردی
و در یک آخرین دیدار
خواهی رفت بر دیوار
و من اکنون
سراپا یاد شیرینلحظههای با تو بودن ؛ لحظههای ناب
سراپا یاد لذّتهای در مهتاب
سراپا خیس و چشم تو خمار و تار
سبُک دلدار
من و ناز تو و آن آخرین دیدار
من و دلتنگی و دیوار
ولی دوباره عاشقی بی پروبال شدم
دوباره قهرمان ولی شکست خورده ام از او
درون قصه های او همیشه لال می شدم
خودش پری قصه ها درون کاخ عاشقی
ومن برای دیدنش اسیر فال می شدم
همیشه او به مقصدش مثل عقاب می رسد
من نرسیده ام هنوز میوه کال می شدم
تمام زندگی من تجلی گناه می شود
مثل تمام عاشقان چرا محال می شدم؟
دوباره قصه اش تمام شد ولی ببین
که عشق من هوس شده و بی زوال می شدم
حالا رسیده وقت سکوتم به یک کلام
دیگر نمی نویسم و این شعر آخر است
حتی غزل برای دلم می شود تمام
چیزی نمانده جز غزل و این سکوت تلخ
حتی اثر نمی کند این لحظه ها دعام
گفتم که من ترانه هم از بر نمی کنم
آری ، ترانه های دلم می شود حرام
من در پی رها شدن از روزگار بد
این خاطرات کهنه و این حرف های خام
هی بسته بسته می کنم و می فرستمش
بی هیچ قید و شرط و نشانی ، بدون نام
این
من کمی کدر شده مثل همیشه نیستمثل ستاره های دلش رنگ شیشه نیست !
قلبش نمی زند ! به گمانم که مرده است !
این مثل قصه های خودش یک کلیشه نیست
دارد کنار پنجره هی آه می کشد
از چشمه های اشک خودش کار می کشد
با حلقه های خسته ی این دودهای داغ
بین خودش و آینه دیوار می کشد
هی میزند به این درو آن در که پا شود
از این طلسم لعنتی بد جدا شود
بود و نبود او به کسی بر نمی خورد
می خواهد از ادامه ی بودن رها شود
می ترسم از تداوم این حس که خسته است
در چشم های قهوه ایش غم نشسته است
مثل درخت خشک و اسیری و که ریشه اش
مرده ست و ساقه هاش یکا یک شکسته است
این من، کمی کدر شده ، نه ... عادلانه نیست !
از زندگی ، حیات ... نه اصلا نشانه نیست !
شرمنده ام ادامه ی این شعر منتفی ست
باور کنید مرده و این ها بهانه نیست ... !