این دفعه توی قصه اش بیست و  هشت ساله شدم

ولی دوباره عاشقی بی پروبال شدم  

دوباره قهرمان ولی شکست خورده ام از او

درون قصه های او همیشه لال می شدم

خودش پری قصه ها درون کاخ عاشقی

ومن برای دیدنش اسیر فال می شدم

همیشه او به مقصدش مثل عقاب می رسد

من نرسیده ام هنوز میوه کال می شدم

تمام زندگی من تجلی گناه می شود

مثل تمام عاشقان چرا محال می شدم؟

دوباره قصه اش تمام شد ولی ببین

که عشق من هوس شده و بی زوال می شدم

حالا رسیده وقت سکوتم به یک کلام

دیگر نمی نویسم و این شعر آخر است

حتی غزل برای دلم می شود تمام

چیزی نمانده جز غزل و این سکوت تلخ

حتی اثر نمی کند این لحظه ها دعام

گفتم که من ترانه هم از بر نمی کنم

آری ، ترانه های دلم می شود حرام

من در پی رها شدن از روزگار بد

این خاطرات کهنه و این حرف های خام

هی بسته بسته می کنم و می فرستمش

بی هیچ قید و شرط و نشانی ، بدون نام  

 دیر آرزو کردم تو رو .. دستای تو تنها نبود
دنیا زیادی خوب شد! تردید من بیجا نبود 

پرواز می کردم ولی راه رسیدن بسته بود
خوردم به سقف آسمون .. دنیا به شب پیوسته بود

اونکه تو رو داره عجب خوشبخت و رویایی شده
حتما قشنگه ! عاشقه! با تو تماشایی شده
مرداب چشمای منو بازم پراز گل میکنی
دیدم که تنهایی ته دردو تحمل میکنی

دور پرستوهای اشک قفس نمی کشم چرا؟
منو بغل کن و ببین!!!! نفس نمی کشم چرا!!؟

 

بغلت کردم

نفس کشیدم تنتو با همه وجود

تو این دنیا هر چی که شنیدم

به غیر از تو دروغ بود

کی جز تو میتونه نگهم داره اینجا ؟

با اینکه ما با هم هیچ وقت نرفتیم دریا..

دست بذار رو قلبم تا من یادت بیارم

هر چی از این آهنگ با تو خاطره دارم....

بذار هر کی جز تو منو میخواد معطل شه پشت ِ در !

بذار با دستام تو رو بگردم

این لحظه های آخر

کی جز تو می تونه نگهم داره اینجا

 

 

 

ته نوشت:

اینجا که می ایستی با خودت می گویی " که اینطور... "

و در اینجا .. فعلا در تعریف زندگی فقط همین را داری بگویی.. شاید جلوتر که رفتی

 نظرت عوض شد یا آسوده تر شدی.. راحت تر  گرفتی یا حرف بیشتر و مهمتری زدی..

الان تنها یک نفس عمیق میکشی و خدا را بابت سلامتی همه عزیزانت شکر میکنی..

انزوای خوبی داشته ام.. که ظاهرا این خوبی اش باید مرا بترساند ..

اما نمی ترساند.. من به این تنهایی _ که همیشه همراهم هست و بسیاری از

 شبهایش را از دلتنگی که نمیدانم  برای چیست و برای کیست ساعتها تلخ گریه

کرده  ام.. _ وابسته ام ، آنقدر که اطرافیانم  را نگران میکنم.

 اگر روزها و هفته ها گوشی ام خاموش باشد ..  کسی را نبینم و با کسی حرف نزنم

 آنقدر احساس تنهایی نمیکنم که در شلوغی جمعی که شادیها و غمهایشان با من

 یکی نیست..