خود را اگرچه سخت نگه داری از گناه 

هر لحظه ممکن است که با برق یک نگاه 

بر دوش تو نهاده شود باری از گناه 

گفتم: گناه کردم اگر عاشقت شدم 

 گفتی تو هم چه ذهنیتی داری از گناه 

  

سخت است این‌که دل بکنم از تو، از خودم 

از این نفس کشیدن اجباری، از گناه 

بالا گرفته‌ام سرِ خود را اگرچه عشق 

یک عمر ریخت بر سرم آواری از گناه 

دارند پیله‌های دلم درد می‌کشند 

 باید دوباره زاده شوم ـ عاری از گناه 

 

  

باید رفت باید دور شد   

این بار دیگر نقطه ای بر سر خط نمی گذارم   

سه نقطه هایم به ته خط رسیده اند .. باید بروم  

یک بار است دیگر بیشتر که نیست! همین تصمیم تمام کردن 

این تصمیم هر چه زودتر گرفته شود از یک عذاب روحی می کاهد

 

صبر کن، عشق زمینگیر شود بعد برو

یا دل از دیدن تو سیر شود، بعد برو

ای کبوتر به کجا؟ یک دو نفس صبر نما

آسمان زیر پرت پیر شود، بعد برو

باش، با دست خودت آئینه را پاک بکن

نکند آینه دلگیر شود، بعد برو

یک نفس حسرت لبخند تو را می بارد

خنده کن، عشق نمک گیر شود، بعد برو

تو اگر کوچ کنی، بغض خدا می شکند

صبر کن، گریه به زنجیر شود بعد برو

خواب دیدی شبی از راه، سوارت آمد

باش تا خواب تو تعبیر شود، بعد برو

 خورشیدِ پشتِ پنجره‌ی پلک‌های من 

من خسته‌ام! طلوع کن امشب برای من
می‌ریزم آن‌چه هست برایم به پای تو
حالا بریز هستی خود را به پای من
وقتی تو دل‌خوشی، همه‌ی شهر دل‌خوشند
خوش باش هم به جای خودت هم به جای من
تو انعکاسِ من شده‌ای... کوه‌ها هنوز
تکرار می‌کنند تو را در صدای من
آهسته‌تر! که عشق تو جُرم است، هیچ‌کس
در شهر نیست باخبر از ماجرای من
شاید که ای غریبه تو همزاد با منی
من... تو... چه‌قدر مثل تو هستم! خدای من
  

 

پ.ن:این شعر از من نیست اما خوشحال می شم بدونم از کیه..

تقدیم به آنهایی که امشب را با تنهایی می گذرانند

 

امشب شب یلداست . پاییز با همه زیبایی هایش ، خدا حافظی می کند و جایش را به زمستان پاک و سفید می دهد . زمستان سردی که با وجود دلهای گرم و با محبت ، زیبایی اش دو چندان می شود

در یک لحظه به یاد خزان عمر خود می افتم . عمری که بهارش را بدون هیچ لذت و خوشی به پایان رسانید وبالاخره به خزان رسید . خزانی که جز حسرت روزها و فرصت های از دست رفته ، ثمره ای نداشت

آری ... خزان عمرهم به پایان خواهد رسید وبه زمستانش میرسد

در بهار، تنهایی ... در پاییز ، تنهایی ... در زمستان هم ، تنهایی ...سرمایش را احساس می کنم ... برخود می لرزم ... می ترسم

ای دل ...آیا دلی نبود که برای تو بتپد ... آیا دلی نبود که در انتظارت باشد ... آیا دلی نبود که نگرانت باشد

ای دل با رفتن به سوی غربت ، خیلی ها فراموشت کردند . خیلی ازآنهایی که دوستشان داشتی و دوست داشتی دوستت بدارند . اصلا" ای دل میدونی ... همه اش تقصیر این غربت هست ... غربت یعنی مرگ تو ... یعنی فراموشی ... یعنی غم ... یعنی رنج ... یعنی هجران ... یعنی تنهایی ... یعنی بی کسی

ای دل تنها! تنهایی ، تنها... تنها ... تنها و تنها میمانی

چقدر دوست داشتم امشب که شب یلداست ، من هم در کنار آنهایی که دوستشان داشتم و دارم و دوستم داشتند و نمی دانم که آ یا باز هم دوستم دارند ، بودم .آن وقت پدر بزرگ یا مادر بزرگ میشدند، ماه شب یلدا. فرزندان و نوه ها، ستاره هایش . گرمای دلهایمان، کرسی اتاقمان . یاقوت دلهایمان، انار دانه دانه شده اش . پر باری عشق و محبت و تقسیم کردن آن بین همه، هندوانه اش . لذت در کنار هم بودن با هر مزه ای، آجیلش . مزه ی لحظه های خوش با هم بودن، شیرینی اش . خواندن حمد وسوره، سپاسش از خداوند . بیان خیال یار و دلبر و آرزوها، فال حافظش . وفا و مهربانی و عشق، طولانی بودنش . آه که چه شبی می شد امشب ...

 

ولی افسوس

 

پی نوشت:

فرق است میان آنکه یارش در بر، با آنکه دو چشم انتظارش بر در

 

 

ته نوشت:

برای گفتن حرفم انقدر این پا و اون پا کردم که از پا افتاد و رفت حالا باید صبر کنم ! انقدر که برگرده و دوباره نیت کنم برای حرف زدن   

 

 

آخرین ته نوشت: 

جایی نوشته بود:  آرزوهایم را نذرآمدنت میکنم شاید بیایی 
دیدم من که آرزوهایم را قبل تر ها به تو بخشیدم، حالا دلم را با همه ویرانی اش نذر آمدنت میکنممی آیی؟