آمدم تا مست و مدهوشت کنم اما نشد
عاشقانه تکیه بر دوشت کنم اما نشد
آمدم تا از سر دلتنگی و دلواپسی
گریه تلخی در آغوشت کنم اما نشد
آرزو کردم که یک شب در سراب زندگی
چون شراب کهنه ای نوشت کنم اما نشد
نازنینم، نازنینم یا تو هرگز نرفت از خاطرم
آمدم تا این سخن آویزه گوشت کنم اما نشد
شعله شد تا به دل خاکستر احساس تو
لحظه ای رفتم که خاموشت کنم اما نشد
بعد از آن نامهربانیهای بی حد و فزون
سعی کردم تا فراموشت کنم اما نشد



اینم از آخرین نوشته من دیگه تمام شد همه چیز دیگه حرفی نمونده برا گفتن جز  یه جمله دیگه....
i hope see you in pardais
goodbye





 

فکر می‌کردم تو همان سه نقطه‌ی زندگی منی که نه تمام می‌شوی و نه می‌مانی
اما اشتباه می‌کردم، نقطه اول که را می‌خواهم شروع کنم، نقطه بگذارم که تمام شود، می‌شود نقطه‌ی تو... تویی که اسمت بی نقطه شروع شد و تمام نمی‌شود در من!
      و بعد هم که می‌بینی جای نقطه‌های دوستت دارم را باید مرتب کنم
جلوتر می‌روم، می‌ماند نقطه‌های کجایی، دلتنگم، ببخش، بخشیده نمی‌شوی، نمی‌خواهی بخشیده شوی؟
بگذریم تو فقط ببخش و بمان...

نقطه ب اول باران، نون آخر باران، در گیر و دار دی ماه دریای شمال، بهمن ماه دریای جنوب محکم به من چسبیده... نمی‌گذارد که بروم! بهانه می‌گیرد که ببارد همه چهار فصل مرا
تو خودت خوب یادت نمانده لابد، که چطور مرا به نقطه‌ها میخکوب کرده بودی، من بی تو کم آورده بودم زندگی را...و مرا محکم بغل کردی و چسباندی به نقطه‌های اسمت، روحت، تنت...
حواست که هست آن روزها، مرا چطور چسباندی بغل نقطه‌ی همه حدیث وفا و عشق، حتی برای ح که نقطه نداشت هم نقطه چین درست کردی...
حواست هست من هی فرار کردم، بهانه روی مرا آوردی که از نقطه چین هم گذشته و یادت نمی‌آید و پس بهتر است باشم...
حواست هست یا نه نمی‌دانم، اما من گفتم شروع نکن...
تو،‌آمدی و شروع کردی/ من،‌ماندم و ادامه دادم/ تو،‌خواستی و رفتی/ من... من هنوز هم در این سه نقطه‌ها مانده‌ام بی‌اختیار...

-حواست هم نباشد، بی نقطه، بی بهانه دوستت دارم-

نقطه‌هایی که تمام تار و پود زندگی‌ام شده‌اند، کمتر یا بیشتر شاید اما همه این نقطه ها برای این است که تو را کم دارم
حواسم هست قرار بود گاهی دلتنگت شوم... گاهی... این گاهی زود می‌رسد و دیر می‌رود...
                                   –بین خودمان بماند، نمی‌رود-حواست هست اصلا مهم نیست که تو با کس دیگری قهوه‌ات را شریک شوی...
مهم هم نیست آخرین بار که به من قول دادی بستنی رنگی مهمانم شوی، نرسید...
نه اصلا مهم نیست...
حواسم هست که من بشوم همان گاهی....همان گاهی... همان گاهی که گفته بودم.. می‌شود ولی کم می‌شود
حواسم هست تمام اتاقم طعم پرتقال و انار می‌دهد ، از وقتی تو مرا بوسیده‌ای و بعد از آن من هیچ انار و پرتقالی بی تو و اختیارت نخورده‌ام...
حواسم هست کتاب‌هایم همه شده، حافظ...حافظ...حافظ... گاهی سایه سرک می‌کشد و من عاشق ترت می‌شوم
حواسم هست، امتداد دست تو روی گردنم، مرا آفرید وسط بهشت...
حواسم هست امروز باران نبارد هم من تو را دیده‌ام، قبل از ماشین‌ها، قبل از اتوبان مدرس، قبل از دیوار پشت سر...
این یکی را تو حواست باشد:
تو را من چشم در راهم...من از یادت نمی‌کاهم


وقتی که به هم که میرسیم
سه نفریم
من وتو و شرم نگاه
از هم که جدا میشویم
چهار نفریم
تو وتنهایی
من وعذاب


من از این حس غریبم به شما می ترسم
اینکه یک هو شده ام سر به هوا ، می ترسم!
همه ی عمر به احساس خودم شک کردم
تو ولی یک شب ِ این قائله را . . . می ترسم!
می توانم همه چیز تو شوم ، مثل خودت
ولی از دست قضا ، کار خدا ، می ترسم!
دلم از هر چه تو را دور کند می گیرد
از خدا وقت ِ تلافی خطا می ترسم!
همه ی سعی من این است که سالم برسی
و نمی دانم از اینجا به کجا !  می ترسم
چینی نازک تنهایی من هستی تو
اینکه خردت بکند خاطره ها ، می ترسم
تازه دارم به تو خو میکنم انگار، ولی ....
از به هم خوردن این صلح و صفا می ترسم
توی آغوش تو ذوب می شوم از هرم تنت
اینکه آتش بزنی روح مرا ، می ترسم 

بند کن دست مرا توی دو تا دست خودت
از رها بودن بی چون و چرا می ترسم!