رها کمی کدر شده مثل همیشه نیست

مثل ستاره های دلش رنگ شیشه نیست !

قلبش نمی زند ! به گمانم که مرده است !

این مثل قصه های خودش یک کلیشه نیست

  

هی میزند به این درو آن در که پا شود

از این طلسم لعنتی بد جدا  شود

بود و نبود او به کسی بر نمی خورد

می خواهد از ادامه ی بودن رها شود

 

می ترسم از تداوم این حس که خسته است

در چشم های قهوه ایش غم نشسته است

مثل درخت خشک و اسیری و که ریشه اش

مرده ست و ساقه هاش یکا یک شکسته است

 

رها، کمی کدر شده ، نه ... عادلانه نیست !

از زندگی ، حیات ... نه اصلا نشانه نیست !

شرمنده ام ادامه ی این شعر منتفی ست

باور کنید مرده و این ها بهانه نیست ... !

 

دیگر از این سکوت بی پایان باز از لحظه های تکراری
مثل ابر بهار می بارم شده ام لایق گرفتاری
از تو ای نازنین تو ای رعنا داشتم یک سوال راحت باش
من به یادت همیشه می باشم ذره ای هم تو دوستم داری؟
با نگاه محبت آمیزت زندگی روح تازه ای دارد
مردنم واقعیت محض است به فراموشیم که بسپاری
تو اگر قصد کشتنم داری ضامن این تفنگ ازاد است
سه ودو یک شمارش معکوس ومنم منتظر که بشماری
خوب بنگر نگاههای من ظاهرا خشمگین و خصمانه است
در درونم هزارها نیرو از تو هی می کند طرفداری
عاشق غربتم غریبم من درددلهای من فراوانند
بی تو پوچم بمان تو پیش من وبخوان نغمه های دلداری