گفت مانده ام مستاصل، بین دو راهی ماندن و رفتن، بمانم یا بروم...گفتم آدم برای ماندن دلیل نمی خواهد، بهانه ها تنها به کار رفتن می آیند...یاد مادر بزرگ افتادم که می گفت یادت باشد با ایشااله و کاشکی ها، گوجه ایی که کاشتی بادمجان نمی شود همت تو هم مهم است، هنرت را نشان بده...گاهی یک رابطه می شود عین زندگی، زندگی که چهار فصل دارد، با بهار شروع می شود، شکوفه می دهد، تابستان به بار می نشیند، میوه میدهد، پاییز و زمستان هم دارد این زندگی، همیشه که خوشی نیست، ناخوشی هم دارد این لعنتی. سرما دارد، برگ ریزان دارد، حواست که نباشد پاییز آغازی می شود برای زمستانی همیشگی. هیچ تضمینی، هیچ قاعده و قانونی برای همیشه ماندن بهار نیست. حالا هنر تو مهم است، ریشه هایت در خاک است و زمین تو را محکم نگه داشته. هیچ راهی نیست جز ماندن، چاره ای نیست جز زندگی، حالا نوبت توست، هنر توست با ریشه در خاک سرد بمانی و تا می توانی شکوفه بزنی...
گفتم همیشه رفتن چارهء کار نیست، نبض زندگی ت رو بگیر، اگر هنوز می زند کاری کن، بعد از زمستان حتما بهار است..