حالمان برای هم بد است ، قلبمان میتپد برای هم ، نگاه میکنیم به هم وقتی رویمان یک سمت دیگریست ، میترسیم از تلاقی نگاهامان ، اینکه یکهو نبیند دارم نگاهش میکنم و شیدایی و شیفتگی را از چشممان بخواند .
ما مردمان ترس بودیم ، میترسیم که نکند این ادم هم همان قبلی باشد ، زودتر از هر قاضی بیرحمی محکوم کرده بودیم خودمان را و زودتر از هر جلاد و سلاخی خودمان را تکه تکه . بعدش چه ؟ بعدش هیچ چه ! در همین گه دستو پا زدیم ، چایی خوردیم و سیگار کشیدیم و به موزیک تو جاده گوش دادیم....


نه جدید نیست ، آدم به چیز هایی که می‌خواهد نمیرسد ،
از یک شب معمولی‌ بهاری ، از یک مشروب خوردن ساده ، از نگاهی‌ که لحظه به لحظه به‌اش گره می‌خورد ،
از ترسی‌ که از رفتنش ایجاد میشود و از میانِ همهٔ اینها ،
یکهو به خودت می‌آیی و میبینی‌ که نمیتوانی‌ داشته باشی‌‌اش و
این پایان قصه است ، خیلی‌ کوتاه ، یک شب . . .