بیا برایت بنویسم:
من مینویسم که زندگی باید بیشتر میبود.... تو اسمش را بگذار
توقع
من مینویسم، میخوانم و میگویم که دیر میشود برای اینکه مرا بخواهی،
وقتی نخواسته مرا داری...تو میگویی توقعام زیاد شده، زندگی ارزش این حرفها را
ندارد...
من میخواهم بنویسم که زندگی همینهاست، اما حیفم میآید زندگی فقط
همینها باشد، برای تو حیفم میآید که بیاید و برود و چیزی بیشتر از روزمرگیهایت
نفهمی...
مینویسم همهش همین نیست که صبح بیدار شوی، به کار نیمه تمام اداری
هر روز فکر کنی، که اگر تمام هم نشد، چیزی از بار دنیا کم نمیشود و تو
....
-نکند همین است؟-
من مینویسم باید یک روز صبح بیدار شوی، مرا پیدا کنی،
مرا نه از بین شلوغیهای هر روزت، نه از بین زنگهای نیمه تمام شده
، که باید کنار هر روز خودت پیدا کنی...
چشمم را بستهام، منتظرم، بیدارم
کن...
من مینویسم که یک شب هم شده باید پایت را روی ماسه های دریا گذاشته باشی
و دست من را محکم توی دستت گرفته باشی که گم نشوم...
- و تو میگویی همه این
حرفها چیست؟-
من میگویم مگر قرار نبود، از محبت خارها گل شود؟ تو یادم میآوری
کسی، جایی، دلش تنگ آدمی بوده، نوشته، گفته و چیزی نیست...
من مینویسم و تو
میگویی گلایه میکنم، خودت بیا و بگو من گلایه بلدم وقتی پای دستهای تو در میان
باشد؟
من میگویم میرسد روزی که تنها میشوی، بی من میشوی... دلت برای کسی تنگ میشود...
دلت برای کسی که برف را
برای آمدنت دیده باشد، تنگ میشود...
من میگویم من میروم، اما تو بهانه گیر
میشوی اگر ببینی کسی آب و هوای شهری که ماندگارش شدی را برایت هر شب
نمیبیند...
من میگویم بی من که باشی دلت برای کسی که برای آغوشت خودش را
اندازه کند تنگ میشود...
من میگویم بی من که باشی، کسی تا 10 تای بچگی تو را
دوست ندارد...
دلـــــم یک قلم خواسته و یک کاغذ
یک پست نوشته از همه آنچه که دو ماهه و چندی
است بر من و دلم گذشته
گفتم دلـــم....
چقدر سخت است وقتی باید مشتی حرف را
نگه داری تا همیشه توی دلت و هیـــــچ محرمی هم نداری برای گفتنش!
و خدا محرم
ترینم بود و هست....
محرمی که نه سرزنشت میکند وقت اشتباه
نه رازت را فاش
میکند و نه دلت را رسوا!
فقط میشنود....
و من میگفتم تا بشنود.... اصلاً
حسابم با خدا بود و نه دیگر هیچ کس و هیچ چیز
منتظر معجزه اش بودم با ترس!
میترسیدم اصرار کنم، امتحانی سخت پیش رویم باشد
می ترسیدم دم بزنم مبادا
گمان کند راضی به رضایش نیستم