دیدید که دلتان میخواهد یک سری لحظه ها که مال کس دیگریست ، مال شما باشد ؟ شما انجا بودید ؟ شما انجا لذت میبردید ؟ همانها ، دیدید ؟ خب خواستم بگم که ادم به جایی میرسد که دیگر دلش انها را هم نمیخواهد .
فرار میکنیم از ادمها ، از زنها ، از مردها که مبادا باز دست یک نفر دیگر ، دستمان را میانه راه ول کند ، فرار میکنیم ، اما وسط فرار دلمان میخواهد بزنیم رو ترمز ، دست یکی را بگیریم انقدر محبت نثارش کنیم تا گهش بالا بیاید . ما همین بودیم ، نسل بی هدف ، نسل ترسو . .

پارسال با همه ی خوبیها و بدیها و خنده ها و دلخوریاش گذشت، آدمای زیادی رو توی اون سال شناختم، اونهایی که دورادور می شناختم و شدن مهمترین آدمای زندگی، با یه سری از آدما رفت و ادم کردم و خیلی چیزا ازشون یاد گرفتم ...
توی سال قبل
یاد گرفتم باید برای علایقم تلاش کنم و بجنگم
یاد گرفتم آدمای خوب دور و برم رو حفظ کنم
یاد گرفتم واقعا آنچه که از دل برآید لاجرم بر دل نشیند
یاد گرفتم چقدر می تونه قضاوت شدن بد باشه
یاد گرفتم یه سری آدما اصلا ارزش حتی از نزدیک دیدن و فرصت دادنم ندارن
یاد گرفتم اگه بدت رو هم خواستن تو خیرشون رو بخوای
یاد گرفتم آرامش از همه چیزی مهم تره 
و خیلی چیزهای دیگه...
برای سال جدید هم می خوام با تمام توانم بجنگم تا به اون چیزایی که می خوام برسم و به خودم ثابت کنم که می تونم 
کاش همون قدر که ما چند دقیقه قبل از تحویل سال با وسواس ثانیه ها رو دنبال می کنیم، کل سال برای ثانیه ثانیه اش ارزش قائل شیم
نگذاریم حالا که بهار با پای خودش آومده توی دلامون به همین راحتی هم بره