مادر نمیداند تمام خواسته من از دنیا یک دختربچه کوچک با موهای فر ریز قهوه ایست که شادترین کلمه زندگیم را میگوید .

تمام خواسته من از دنیا همان دختربچه کوچکمان است که چشمهای تورا داشته باشد ، که بدون هیچ مانعی بتوانم تورا درش ببینم . شب نگاهش کنم تا بخوابد ، صبح زل بزنم به موهای کوچک پریشانش تا از خواب بیدار شود ، با هم روزمرگی کنیم و اخر که چشمانش بسته شد باز پرت شوم به همین دنیای داغون دور و برم .

یک شبهایی خیال برم میدارد ، یکهو از خواب میپرم و بغلم را نگاه میکنم که مبادا از خواب پرانده باشمش ، ترس میگیرد مرا و بدتر میشوم وقتی میبینم وهم است ، خیال باطل است ، مثل هرروزی که میگذرد و تو درش نیامدی به من .