خوب یادم هست ، باران میامد و چلک چلک میخورد به شیشه ، همان خانه لعنتی . لعنت میکردم به خودم که چرا نمیتوانم این مغز مریض را رها کنم از فکر تو . نگاه میکردم از پنجره به بیرون ، منظره جلوی چشم ، یک دیوار سیمانی که تهش میخورد به پنجره ائ که مال مستراح بود ، غر میزدم به خودم که نمیشد منظره از این بهتر باشد آخر ؟ لیوان را میچرخاندم و با خودم حرف میزدم ، مثلا صادق هدایت میگفت که این دنیا را نمیفهمد ، آن موقع هم که خواست بفهمد یکی مثل تو آمد و گند زد به همهٔ دانستههایش . خوب زندگی همیشه با یک نفر مثل تو زیبا میشود برای یکی ، یک نفر مثل تو می اید که فرق میکند با همه
میشد خیال ، میشد انگاری که تو آمدی و همه چیز قشنگ شد ، یک جوری به خصوص تو را دوست داشتی ، یک جوری خیلی خصوصی ، یک جوری که فقط مال من باشد و هیچ کس بلدش نباشد ، بعد که همه چیز قشنگ شد ، مثل بچه ائ که کنار ساحل با شن قصر ساخته و از ذوقش جفت پا میرود روی شاهکارش و میریند در قصر بود . منم همین کار را با تو کردم ، شاهکار درست کردم از رابطهام با تو و در انتها دیگر همان که میدانید
این دنیا را نمیفهمم بدون تو ، نمیدانم بدون تو ، و تنها چیزی که میدانم این است که از خواب بیدار میشوم و به این فکر میکنم چه چیز مثلا ترا خوشحال میکرد که من انجام بدهم و بعد با حسادتهای بچگانه گند بزنم داخلش