پاهایم فرسنگها با زمین فاصله دارد،
قلبم گوشه ای دیگر جدا ز من در پرواز است ....
به گمانم خودم جا مانده ام!
انگار غافل بودم ....
دنبال جاده ای بودم، رد پایی، که مرا به تو .... تو را به من برساند!
غافل بودم که تو اینجایی، همیشه اینجا
در کنارم و نه دور از من!
تو اینجایی و من در ابرها، در آسمان، در دریا، در همه دنیا دنبالت گشتم و نه در خودم و نه در کنارم!
تو همین جاهایی....
تو هستی و من سراغت را از نامحرمان و نامردمان میگیرم!
بی انصافیست....
تو را باید دید، همان هنگام که متولد شدی
تو را باید شناخت!
تو را باید داشت!
تا همیشه

 

سالهاست دفترم را به شوق یک اتفاق بزرگ سیاه کرده ام . زندگی اتفاق که نیست ......نمی دانستم !

سالهاست دنبال بوی باران می گردم . عجیب نیست که تو را عاشق شدم ... هنوز عوض نشده ام . هنوز هم دلم هوای کناره کوه را دارد . با یک بغل گل سفید . هنوز هم بهانه می گیرم . هنوز هم تو را که نیستی می خواهم . تو را ٫ که هنوز نیامده ای . از اول نیامده بودی ! و من چرا آمدنت را شعری کردم تا بسرایمت ؟

هنوز هم بهار نارنج را ٫ که خوب است ٫ نبوییده ام ! هنوز هم آبی اقیانوس به تنم نخورده است ! هنوز هم نیامدنت را نفهمیده ام ! هنوز هم هر وقت دلم میگیرد ٫ تو را می نویسم . تو....صدای همه لحظات قشنگی که عاشقم میکند ....

دلم خوش است که نیامدنت را دیده ام ! نیامدنی که هیچ کس نمی فهمد . که هیچ کس نمی بیند ! دلم خوش است که شبیه شعر بر من نازل شدی ٫ که مرا فهمیدی ......

ولی هنوز نفهمیده ام که چرا آدمها سوگند بزرگشان را فراموش کرده اند ........

هنوز هم بهانه می گیرم .

هنوز هم عوض نشده ام