اصلا نپرس از حال من ویران ویرانم
یک روز خوبم روز دیگر سرد و بیجانم
یادش به خیر آن روزها وقتی که بد بودم ، 
آغوشتان را داشتم ، حالا نمی دانم  _
_ پشت کدامین حس کورم گم شدید؟
حتی مجال حرف های آخرم ذوب شد
در انتهای راه بغض آلود چشمانم
انگار صد سال است از دنیای من دوری
راه میان قاف تا انگشت دستانم !
راه میان خنده های شاد ِ توی عکس
تا اشک های گفتن ِ « دیگر نمی مانم » !
امشب دلم حال و هوای ِ . . . نه ! نمی گویم !
من خوب ِ خوبم ، خوب  . . . نه! خیلی پریشانم
از حال من این روزها اصلا نپرس
دیگر نمی خواهم بدانی !



کاش می دانستی که ....

   هنوز هم دلم با کسی نیست

          هنوز هم همان تنها ترینم....
                 هنوزهم همانم که بودم....



                    

  
عزیزترین ! ...  

میبینمت ،  در ابتدای راهی پر هراس ،  

در اوج بیم ابتلایت به نا امیدیها ... پلیدیها...

 
  ای کاش !

   دستانم آنقدر توان می داشت تا می توانستم :

... می توانستم کوه ها را برای رسیدن به آرزوهایت جابه جا کنم …

  چشمانم آنقدر سو می داشت ، تا با نگاهی آینده را می شکافت و تو را تا مقصد زندگانیت می برد ،...اما آیا آنگاه هرگز وحشت گم شدن در راه را می شناختی ... ؟

 
اگر می توانستم اطمینان حاصل کنم ،  با همواره پیروز شدن ،  حقیقتها را خوا هی یافت ! آنگاه  یقین بدان هرگز نمی گذاشتم طعم شکستها را احساس کنی .

 
اگر می توانستم ایمان بیاورم ، با نبود تجربه ی یک بار زمین خوردن نیروی دوباره بر خواستن را خواهی شناخت ... آنگاه بی دریغ هنگام زمین خوردن برای گرفتن دستانت می شتافتم .

 
اگر می توانستم ، با تمام وجود می جستم تا عشق زندگیت  ، ...  آرزوی آرامشت را برایت بیابم ! اما آنگاه ، هرگز نمی فهمیدی که لذت عشق واقعی در مسیری است که برای یافتن آن می پیمایی !

 
اگر میتوانستم ، تمام روزهای تو را آفتابی میکردم ، اما اینگونه هیچ گاه پاکی باران را با وجودت لمس نمی کردی .

 
اگر میتوانستم ، تو را با گنجینه های دنیایی که در آن زندگی می کنی احاطه می کردم اما آنگاه آیا هرگز به ارزش گنجینه های دنیای درون خود پی میبردی ؟

 
اگر می توانستم  به بهای جانم که شده خوشبختی را در دستانت می گذاشتم اما آنگاه هرگز نمی آموختی سعادت حقیقی از تلاش برای رسیدن به آن چیزهایی است که در دسترس تو نیست .


    عزیزترین
! دلم میخواهد کاری کنم که حتی رویاهایت به حقیقت بپیوندند، زیرا کاری نیست که من بریت انجام ندهم ، تنها اگر می توانستم ... !


 
 اگر می توانستم:

  
 
 که میتوانم ،... تو را تا پایان عمر و تا ابد دوست خواهم داشت .




 

آماده ام به دست غمت پرپرم کنی
این رسم عشق نیست که غم پرورم کنی

تا کولی وجود من آواره ات شود
خاک هزار فاجعه را بر سرم کنی

در من خیال و خاطره آتش گرفته اند
ابری شو و ببار که خاکسترم کنی

ای برکهء خیال! چرا سعی می کنی
هر شب در عمق خاطره غوطه ورم کنی؟

آرامش وجود تو ایجاب می کند
در بسترت بریزی و نیلوفرم کنی

من هیچ وقت عاشق خوبی نبوده ام
شاید از این به بعد تو عاشق ترم کنی!

وقتی که «بودن تو» برایم «رسالت» است
این کار ساده ایست که پیغمبرم کنی

احساس می کنم که کم آورده این غزل
چیزی شبیه معجزه تا باورم کنی


صدای شما مرا دیوانه کرده است
روزها و روزهاست که بی خانه کرده است
این رقص زیبای امواج بر روی هوا
منرا به پریشانی یک پروانه کرده است
به هر کجا نگاه می کنم؛
گویی زندگیم را تباه می کنم...
و لحظه لحظه جام مرگ را؛
می نوشم و خیانت به ماه می کنم
من که همیشه...آه باز هم تکراریست
زندگی سالهاست که بر سرم آواریست

اینکه بدانید دوستتان دارم...!...چه تو فیری؟!
حسّ شما که به من،حسّ بیزاریست...
چگونه می توان بی خیال بود؟!!...
در برابر لحنتان که چون دو بال بود؟
یا در برابر این گرمی ِشیرین
که بر همیشه خستگیهایم مجال بود!!!
بیا و برایم از پری بخوان!
از این درد بی انتهای شاعری بخوان!...
یا اینکه بیا و این شعر زیبا را
که -شبی مرا به خانه می بری - بخوان!
منم که اینجا تنها مانده ام...
از همه جهانیان هم جدا مانده ام...
منم که در این هیاهوی عاشقی؛
قدر تمام عاشقانتان،بی صدا مانده ام...