اینکه انقدر زندگی در رگهایم جریان داشت که تو را میخواستت فقط و انقدر فرار در تو که چاره را در نابودی من میدیدی فقط . هی گفتی به من که بیا دوست بمانیم ، از ان دوست های معمولی ، که حوصله ات که سر رفت باهم دوری بزنیم ، شامی بخوریم و قص علی هذا

انقدر که رابطه را از زمین و زمان پنهان کردیم یادم رفت اصلا خوشحالی در جمع چگونه است . کسی خب نباید میفهمید . اگر یکی مارا باهم میدید چه میشد ؟ لابد یکجایی یک مهدی دیگری بوده که تو دوست تر میداشتی اش از من . یکی که وقتی بیرون بودین بازویش را میچسبیدی که همه بدانند مال توست ، یکی که موقع خواب هم بالشت را جای او بغل میکردی ، یکی که تو مستی هایت در همان خانه پلاک فلان ، ولو میشدی در بغلش و او با موهایت بازی میکرد و از این میگفت که چه قشنگی . راست میگفت ، قشنگ همه بودی جز من