چیزی نمانده جز غزل و این سکوت تلخ

حتی اثر نمی کند این لحظه ها دعام

گفتم که من ترانه هم از بر نمی کنم

آری ، ترانه های دلم می شود حرام

من در پی رها شدن از روزگار بد

این خاطرات کهنه و این حرف های خام

هی بسته بسته می کنم و می فرستمش

 بی هیچ قید و شرط و نشانی ، بدون نام

این واژه های بی سر و ته ، حرف های مفت

این ادعای معرفت و بودن مرام

من لحظه لحظه می دوم و خسته نیستم

اما نمی رسم به همین لحظه های رام

من جان خود به چشم و نگاه تو بسته ام

از قید زنده بودن خود اینچنین رَهام

حالا اسیر خاکم و این آخرین سخن

خوش بوده این جدایی و ایامتان به کام

آهای ،دخترغزل های من ، خداحافظ

رسیده غصه به اینجای من، خداحافظ

دلم گرفته به آن روزهای پر احساس

اشاره هم نکن خانم من ، خداحافظ

تمام دلخوشی ام توی زندگی بودی

امید واهی فردای من ، خداحافظ

چه آرزوی محالی شدی برای دلم

دلیل آن همه امضای من ، خداحافظ

چقدر خالی ام از حس و حال خوشبختی

سرابِ حوای آدمِ من ، خداحافظ

من از تو چیز زیادی نخواستم ، اما

جواب تلخ تقاضای من ، خداحافظ

خدا کند که بفهمی بهای آغوشت

چه قفل ها زده بر پای من ، خداحافظ

 

تمام فرصت گل در شکفتن است
جرمم مگر چه بود که نشکفته پرپرم...؟

در من هزار خاطره آتش گرفته است
حالم از این هوای مشوش گرفته است

یادش به خیر فصل قشنگی که داشتیم
خود را کجای خاطره ها جا گذاشتیم؟

جز ما کسی نخواست بفهمد بهار را
آوازهای کوچهء شب زنده دار را

رفتی، بهار از شب این کوچه رخت بست
آوازهای خستهء من در گلو شکست

بعد از تو عشق مثل من آهسته پیر شد
از بودنی که عین نبودست سیر شد

دلواپسم برای تو رفیق! یار
همخانه قدیمی این قلب بی قرار

ای کاش می شد از دل تو آرزو کنم
شاید به این بهانه ترا جستجو کنم

کاش ای وجودت از کلماتم شکیل تر
این بیتهای از تو سرودن طویل تر

این اشک شوق نیست
از فرط شیونست که لرزیده پیکرم

این را به آن غریبه دیر آشنا بگو
پیداست او هنوز نکرده است باورم

شاید مرا دوباره به خاطر بیاوری