امروز در کمال تاسف دلم شکست

تک تار و پود کهنه قلبم زهم گسست

بس روزها که با تو دویدم ولی چه سود

پایم به سنگ حادثه مجروح شد شکست

انگار قسمتم ز جهان عاشقی نبود

وقتی که عکس ماه تو در ایینه ام نشست

با شعر آنقدر به هوایت زدم قدم

کز بیت چشمهای تو گشتم غزل پرست

حالا خیال می کنم عادی شدم برای تو

یعنی که فاصله ست این حد دور دست

 

 
این حق من نبود که من را رها کنی

از من ستاره های دلم را جدا کنی

آمد دلت که حرف مرا نا تمام . . . قطع

حتی ترانه های مرا بی صدا کنی ؟

با بوسه های از سر عادت لب مرا

بستی که باز قلب مرا مبتلا کنی

تا پشت پلک های صبورم که بسته بود

بر این رضای کاذب من اکتفا کنی

بد بوده ام ولی نه به اندازه ای که تو

قدر تمام عاشقی من خطا کنی

یا اینکه بارها . . . به دو گوشم شنیده ام

من را به نام آنکه نبودم صدا کنی

تنها دلیل بودن من یک ستاره بود

این حق من نبود که آن را سوا کنی

در آسمان کوچک خود تک ستاره ای

با تک ستاره ی دل من جابه جا کنی

از حق خود گذشته ام اما . . . به من بگو

باید کدام غائله را انتها کنی . . . ؟

عشقم . . . امید . . . زندگیم یا تنفسم ؟

تا حق دوست داشتنم را ادا کنی

این حق من . . . اگر تو به من حق دهی هنوز

هرگز نبوده است که من را رها کنی

قلبم چه تند می زند ، انگار گفته ای

وقتش رسیده با دل من هم جفا کنی

 

چه ساده باورت کردم چه معصومانه خندیدم
چه ساده از خودم رستم چه ساده تا تو کوچیدم
چه معصومانه خندیدی تو آغوش شب برفی
چه شب دل قصه ها گفتی تو اون شب های بی حرفی
چه عاشق باورم کردی تو اوج هر سکوت من
چه زیبا قامت من شد برا تو سقفی از آهن
هراسون از شب بی من سپردی تن به کوچیدن
گذشتی و منو دادی به لحظه لحظه ی مردن
شب از چشمای بارونیت صدای هق هقو دزدید
به بغض سنگی دردم چه بی رحمانه می بارید
تو رو برد و سپردم دل به دست بی صدای باد
سکوتم گر گرفت و من سرودم هر چه بادا باد
غزل توی شبم پژمرد سکوتم رو لبم ماسید
تو رفتی و دلم بی تو تو دام بی کسی پوسید
دیگه بعد از تو تو شبهام کسی آوازمو نشنید
به یاد تو دلم بی تو چه معصومانه می بارید