بیشتر از واقعیت
تو را میان این کلمات
نَفَس کشیدم
زندگی کردم
و باور کردم
.
.
.
می روم
اما هنوز هم
دلم روشن است
که روزی از زوایای گریه هایم ظهور می کنی... 

 

دلم تنگ شده، برای یه قدم زدن طولانی توی همه خیابان‌های دنیا، نه! فقط خیابان‌های آشنا و غریب تهران ... دلم تنگ شده برای قدم زدن با حضور دستت! برای رد شدن از این خیابان‌ها که برزخ‌اند و بهشت می‌شوند در انتها با تو!
قدم زدنی که تکرار نشده، که من هم متنفرم از تکرار!
که تو همان غیر تکراری ترین اتفاقی.. کاش نگویم الان ولی می‌گویم!
"که تو همان غیر تکراری ترین اتفاقی الان!"
و دنبال ریز ریز باران بگردم و خانه‌ی دوست... امن‌ترین جای اینجا و نه برای ترس از خیس شدن که حرمت دارد باران، برای بوسیدن تو زیر باران!
دلم تنگ شده دنبال کتاب بگردم و در کتاب‌ها دنبال تو و هی بگویم که اینجای کتاب شبیه تو هست یا نه!
دلم تنگ شده برای تو در همه‌ی این دنیای مجازی، همه صفحات مجازی که آمدم و تو را و او را تو خطاب کردم، دلم تنگ شده!
دلم تنگ شده برای ثانیه‌های آرام آشنایی، سکوت که مادر فریادهاست و گاهی هم فریاد و گفت‌ و گو که معلوم نشود چه داریم زیر نقاب‌هایمان، اما من دلم برای صورت نقابدارمان هم گاهی تنگ می‌شود
دلم تنگ شده برای تمام ترش و شیرین‌هایی که تو دوستشان نداری و من...
دلم تنگ شده برای اینکه دست راستت را بالا ببری و قول بدهی برای همیشه نگاه گرمت برای من باشد که سردم و زیر قولت هم نزنی... و من خوش باورانه ...
دلم تنگ شده برای چهار فصل رنگ لباست، آبی بپوشی بهار بیاید و باران، سبز بپوشی تابستان شود، سرخ بپوشی پاییز بیاید و باد، سفید بپوشی برف بیاید و ...
دلم تنگ شده برای سفرهای نرفته با تو، برای رفتن و نشستن زیر درختان زیزفون و شاه بلوط ندیده، که مانده‌اند منتظر، برویم و بنشینیم و یادمان برود که آمده بودیم زیزفون و شاه بلوط  را ببینیم...
دلم تنگ شده به دیدن غروب 43 بار در روز، به دیدن طلوع کنار همه دریاهای بخار نشده از گرمای حضورت! گاهی فکر می‌کنم از هرم گرمایت، آب‌ها کم کم تصعید خواهند شد! چه برسد به من که تو این همه گرمی و دستان زمستانی من سرد!
می‌دانی انگار این روزها نشسته‌ام میان تو و خدا، شاید هم تو نشسته‌ای میان من وخدا! می‌ترسم از یک طرف که بروم، دور شوم، از تو و خدا...
نشسته‌ام که باورت شود که همه من شده، همه تو! شدم تو.. و دلتنگ با توبودن در خیابان، در اتاق، در خواب، در بیداری، در سجده، در وضو و نماز! همه جا... که بایستیم، بگوییم: "اهدنا الصراط المستقیم"
که می‌توانم در این همه بودن و نبودنت، حضور و غیبتت، خنده را که در زیر پوست دست‌هایم، پاهایم، صورتم، چشمانم نمی‌گنجد احساس کنم
می‌دانی این روزها بایستیم به نماز هم کم است برای این همه ...
راستش همه این‌ها را گفتم که بگویم در حضورت هم دلم تنگ‌تر می‌شود ولی آرام!

که بگویم دلم هوایی شده تا یک قاب خالی بردارم عکس تو را کنار زندگی‌ام بچسبانم...