روز اول پیش خود گفتم او

از دیار با وفایی آمده

عاشقانه می پرستد او مرا

از تبار روشنایی آمده

روز دوم پیش خود گفتم او

آمده تا جان دهد رویای من

او تمام آرزوهای من است

آمده شاید شود فردای من

با همین فکر و خیال و آرزو

مست گشتم ؛ اینکم دلدار او

خانه کرد او در میان قلب من

من شدم دیوانه دیدار او

حال بعد از آن همه رویای خوش

تازه دانستم که او مرد است ؛ مرد

قلب او از جنس سنگ خاره است

خانه دستان او سرد است ؛ سرد

او زمینم زد مرا بشکست و رفت

نوگل احساس من از شاخه چید

آرزو های مرا در گور کرد

خرمن عشق مرا آتش کشید

 

وقتی که عشق، حضرت غم را جواب کرد
این ساده «دل» برای خودش «قند» آب کرد

دستت که از بهشت برای دلم نوشت
در برزخ سیاه دلم آفتاب کرد

چشمت که پشت نگاه مرا شکست!
چشم مرا دچار چنین التهاب کرد

گفتی: به «دار» می کِشدت داغ این نگاه

دل بی جواب گیسوی من را «طناب» کرد

« تو مرده ای! به جهنم! خودت ... شدی»
حتی برای کشته شدن هم شتاب کرد!

حالا خودت بگو که دل سرد و سنگی ات
آخر چگونه از دل من اجتناب کرد؟!

با من بگو جواب دلم را چه می دهی؟
بیچاره دل! که روی دل تو حساب کرد!!!