تا حالا رفتن رو تجربه کردی؟ از نزدیک لمسش کردی؟ با تمام وجودت حسش کردی؟ خیلی بده؛ کسی که دوستش داری، اینهمه، بخواد دور بشه. دوست داشتن همینجوری رو نمی گم ها؛‌که با یه نگاه دلت بره،‌با یه اخم بشکنه و با یه دیر جواب دادن بخواد تموم بشه. این دوست داشتن که من می گم از یه جنس دیگه هست.

مثل شیشه،‌جنس روح. نمی دونم تا حالا این حس رو داشتی که نصفی از روحت گم شده باشه یا نه؛‌اما برات می خوام بگم که وقتی نصفه دیگه روحت رو مثل یه معجزه پیدا می کنی،‌یه حس قشنگ و سبکی میاد سراغت. یه آرامش عجیب. اون نصفه گم شدهء روحت - که حالا پیدا شده - می شه معجزه زندگیت و هر روز که می گذره بیشتر به معجزه بودنش اعتقاد پیدا می کنی. با اینکه جسمش دوره،‌شاید نتونی خیلی وقت ببینیش،‌بازم احساس می کنی کنارته. باهاش دردِ دل می کنی، چیزهایی رو بهش می گی - چه تو خیال و چه از نزدیک - که هیچ کس نمی دونه. فقط تو می دونی و اونو و خدا ...

اما وقتی بخواد بره،‌بخواد بره برای شاید همیشه یا خیلی طولانی،‌اونوقته که انگار یه چیزی رو از تو قفسه سینه ات می دزدن و می برن. یه خلاءِ غمناکِ سنگین،‌میاد جا خوش می کنه اون وسط. یه بی خوابی گنگ می زنه به سرت و مثل دیوونه ها گریه می کنی. درست مثل دیوونه ها.

آخه نمی دونی این رفتن و دور شدن چقدر بده. نمی دونی. توی دنیای دور و برت خیلی ها رو داری،‌درسته؟ حتی یک نفر میاد و می شه گل سر سبد دوستات. می شه صاحب دلت. اما فکر اینکه نصفی از روحت،‌این معجزه ات،‌وقتی می خواد بره و نمی دونی دوباره کِی می تونی ببینیش،‌اصلاً‌می تونی ببینیش یا نه،‌می شه مثل یه زالو و می چسبه بهت و تمام خنده هاتو می کشه بیرون.

دلم خیلی تنگ می شه، برای معجزه ای که هنوز هم مثل اول،‌فرشته نگهبانم می دونمش. پیامبر دورانم هست. برای اون نیمهء روحی که خیلی سال دنبالش می گشتم و هیچ جایی پیداش نکردم. حالا که تازه پیداش کردم، داره می ره و نمی دونم کِی بر می گرده. دلم خیلی براش تنگ می شه. نه از این دلتنگی های معمولیِ روی زمین. نه. یه دلتنگی،‌از یه جنس دیگه ...

 

  تنها ترین مرد یک ساله شد   http://sfandiary.blogsky.com/

 

دیگر آن «...»سرزندة عاشق مرده

احتمالا به جنون می‌کشد آخر،کارم

عادت خواندن شعر از سر من افتاده

شک برانگیخته در خانه‌مان،رفتارم

نبض من کند شده،از تو چه پنهان شبها

خواب را منتظر آمدنم می‌کارم.

مرگ هم میل ندارد که مرا دریابد

ملک‌الموت گریزان شده از دیدارم.

مهربان!دست خودم نیست،تو هم می‌دانی

ناگزیرم که مسافر بشوم،ناچارم!

بعد از این دغدغة اوّل و آخر این است:

که به دست چه کسی دست تو را بسپارم؟

 

دارم به حال و روز خودم گریه میکنم

هی زیر بار غصه و غم گریه می‌کنم

دنبال رد پای تو ای عشق گمشده!

می‌گردم وقدم به قدم گریه می‌کنم

تو از سرم نمی‌روی ، همیشه با منی

هم فکر می‌کنم به تو ، هم گریه می‌کنم

بر روی کاغذ اسم تورا می‌نویسم و ...

آنوقت پابه‌پای قلم گریه می‌کنم

گرچه ردیف این غزلم خیس گریه است

حس می‌کنم برای تو ، کم گریه می‌کنم.........

 

 جز « دوستت دارم » ندارم هیچ رازی

خیلی خرابم... می شود با من بسازی؟!

وقتی که تو… نه! یادِ تو در خانه باشد

به شعر هم دیگر نمی بینم نیازی

اما برای اینکه من مال تو باشد

در پیش ِ رو داریم ما راه درازی

تو ـ فعل آینده ـ پُر از تردید هستی

من مطمئن به مرگ خود، من ـ فعل ماضی

 

 

من با تو ام تا آخر دنیا اگر که :

یک ... دو ... سه تا ! شرط حقیر و مختصر که ،

خیلی مهم ... خیلی مهم ... خیلی مهم ... نیست !

اما خب این ها را نمی فهمد بشر که !

عاشق ترین ... عاشق ترین ... عاشق ترینم

باور کن این « من با تو ام » ها را مگر که ،

تقدیرمان این را نخواهد ... من که هستم

تا آخرش ... مثل طلوع هر سحر که ،

نورایی اش مدیون خورشید است یعنی :

از تو و از عطر حضورت بارور که ...