به تو براى اینکه میتونى ساعت ها از من بیخبر باشى غبطه میخورم..

برا همه ى اون لحظه ها که تصمیمِ آخرت، رفتنه. من عاشق اون نفسِ عمیق و خیالِ راحتتم وقتى تلفنت روم خاموشه و فکر میکنى پرونده ى من برا همیشه تو زندگیت بسته شده.

تو که نمیدونى من چقدر خسته ام از خودم، تو که نمیتونى منو ببرى از پیش خودم... لااقل بگو دنیا بدون من چجوریه


تو با من صمیمی نیستی، تو با اونی صمیمی‌ای که میری پلوش غر میزنی، اونی که هیجانات کوچیک روزت رو دوست داری زودتر از همه بهش بگی، با اونی که یه قراره دو ساعته می‌ذاری و میبینی ده ساعت باهاشی، تو با اونی صمیمی‌ای که وقتی پلوشی دیگه موبایلت رو نگاه نمی‌کنی اگه چمشت به گوشیت بیوفته و اسم کسی رو ببینی موبایل رو سایلنت می‌کنی میذاری تو کیفت، تو به من نزدیک نیستی، تو به اونی نزدیکی وقتی حس می‌کنی وقت رفتنه یه برنامه‌ی جدید می‌تراشی، وقتی دیگه شب میشه و خسته جسمی میشین میگی کاش یه خونه داشتیم میرفتیم توش ولو می‌شدیم، تو به اونی نزدیکی که می‌خوای بشنویش می‌خوای که تورو بشنوه.


اینو برای شمایی می‌نویسم که منو نمی‌شناسین، من احتمالا شخصیت دوست‌داشتنی و جالبی ندارم، اینو از اونجایی می‌گم که تعداد زیادی دوست صمیمی داشتم که دیگه ندارمشون.
رفتن‌ ، خیلی تلخ هم رفتن، یعنی بهم لبخند زدن، وقتی صداشون می‌کردم با عزیزم و جانم جواب می‌دادن ولی با همون لبخند و عزیزم و جانم ازم فاصله گرفتن دورشدن با دلایل منطقی فشار کاری و مشکلات خانوادگی، و در نهایت صدای خنده‌هاشون رو توی صفحه زندگی آدم‌های دیگه مشنوم.
یه خواهشی دارم ، اگه یه روزی خواستین با کسی صمیمی نباشین ، به احترام اون نون نمکی که با هم خوردین بهش بگین : فلانی من دیگه اون حس صمیمیت سابق رو باهات ندارم.
این دفترهای دو نفره رو تنهایی ورق نزنین.