من سعی می کنم ننویسم ولی شما

وادار می کنیدم از این حس رها شوم

اصلا شما برای چه اصرار می کنید؟

میلم کشیده از همه دنیا جدا شوم

 

هی گیر می دهید که از غصه ها نگو

مجبور می شوم غزلی بی صدا شوم

با شعر هایتان ، پر از بوی سیب و عشق

مجبور می کنیدم از این پس حوا شوم

 

گفتی برای آنکه بدانم چه می کشی

باید به چشم های خودم مبتلا شوم

این آینه همیشه به من گیر می دهد

با قهوه های تلخ شما آشنا شوم

 

دستم که می رود به قلم ضعف می کنم

بگذار آن گریخته در انزوا شوم

لطفا کمی دروغ بگو ، مثل چشم من

نگذار مثل حس شما بی ریا شوم

 

من سعی می کنم ننویسم ولی شما

هی سعی می کنید که مثل شما شوم

من گفته بوده ام به من اصلا امید نیست

این هم سند که با همه بی ادعا شوم

 

 

 

میبینی این مردم را ؟

که زنده بودن را در اسارت روح به جسم می دانند

و مرگ را در آزاد شدنش

چه خوب که تو هم فهمیدی

اینجا دنیایی وارونه است

این منم
که خود را بیان می کنم
با نقطه ای سیاه
خدا ببین
من همان نقطه ی سیاه صفحه روزگار توام
نه اینکه بد باشم
سیاهی ام را نبین
تنها خواستم اگر روزی هوس پاک کردنم به سرت زد
رد خاکستری رنگم را همه ببینند روی این صفحه
راستی ... دم از پاک کردن زدم
خدایا ....
با این موضوع این صفحه سفید دنیای تو کنار نمیایم
من با مرگ مشکل دارم
من نقطه ی سیاهی هستم
ولی از من انتظار عشق دارند
از من انتظار لبخند دارند
از من انتظار احساس و قلب دارند
نه .... فکر نکنی این ها را ندارم
ولی من یک قدم از دنیایت فاصله می گیرم
نه کم تر از یک قدم که من هم سفید شوم
نه بیشتر که انسانیتم را فراموش کنم
نه شرابی دارم که مست باشم
نه سیگار که تلخ باشم
نه عشقی که مقدس باشم
این منم
نقطه سیاه روزگار تو ...
که روزی پایان یک جمله خواهد شد ....