چرا میترسم از دامی که آزادی ست

چرا میترسم از روزی که قلبم را به دست اری

شوی مهمان شبهایم به تنهایی

چرا میترسم از عشقت

چرا میترسم از یک بوسه رویا

چرا میترسم از شبهای بی فردا

چرا میترسم از انکه شوی ساحل

برای این دل دریا

چرا میترسم از انکه نباشی تو

تویی که با منی هر دم

میان شادی و در غم

نمیدانم نمیدانم نمیدانم

چرا این دل همیشه ساکت و سرد است

نمیدانم چرا این ساکت ترسو

همیشه پر طپش اما لبالب مأمن درد است

نمیدانم که فردا بازی دنیا

بر این اشفته تنها

قمار تازه اش را بر کدامین راه پر پیچ و

پر از سختی به من تحمیل خواهد کرد

اگر روزی به دست اری دل دیوانه من را

اگر قفل سکوت از لب براندازی

شوم غرق نیاز و ناز و طنازی

بدان این اخرین بار است

که قلبم را سپارم دست این بازی

نمیخواهم ببازم نه نمیخواهم

از این روی است که میترسم

از این روی است نمیخواهم

بگو اکنون که من

بازیگر کدامین قصه ای هستم؟؟

 

هر چه بود همین بود، نه دروغ بود و نه خیال

هر چه بود باریدن باران بود و خیال سبک شدن این بغض

رؤیا را در واقعیت حل کردن و نوشیدن جرعه ای بیتابی

 دل بستن به نگاهی بارانی و صدایی صبور

مسح دستانی که همیشه داغ بود از بودن

هر چه بود داشتن نگاهت بود و باز هم دلتنگی

هر چه بود همین بود

 

و من... باز دلتنگ تر می شدم

بیتاب تر می شدم

باز هم من می ماندم و خودم

من می ماندم و لمس همیشگی نداشتنت

من می ماندم و پایان قصه

کار از کار گذشته است...باورت می شود؟

باورت می شود قصه تمام شده باشد و نگاه همیشه منتظر من هم

تو مانده باشی و یک دنیا بی خیالی سرد که تن لرزان خیالت را رنجور کند

تو مانده باشی و یک دنیا توجیه تو مانده باشی و یک دنیا دروغ

تو مانده باشی و یک دنیا خیالات پوچ

باورت می شود، قصه تمام شده باشد و تو مانده باشی و هیچ؟

باورت شود

قصه تمام شد

تو ماندی و هیچ...