قصه‌ام شده یکی بود و یکی نبود و همه این بودها و نبودها شده‌ای تو...
این تو بودن آنقدرها هم برای تو مهم نیست، نه مطمئنم که نیست، اینکه یکی باشی، که یگانه باشی برای دل پسرک کوچکی که با چهار فصل دنیا زندگی می‌کند...
اما برای من چرا، این فقط تویی و تو بودنت که مهم هست.... که هست.
که فقط بوده است و من دلم می‌خواهد فقط باشد...
- پاییز همین روزهای دور بود، دلم خالی نبود اما تو هم نبودی و بعد یک ظهر، وقتی خورشید و زمین یکی شدند در دل من، صدای تو را شنیدم و بعد چشمان تو را دیدم... نمی‌دانم چه شد اما دیدم من این چشمان قهوه‌ای تا آرامش، تا تلخی را دوست دارم، نمی‌دانم چه شد اما دیدم که این صدای عجیب حزن آلود که مرا می‌برد تا خلسه‌های معطر را دوست دارم...
- زمستان بود، به وقت دی ماه، نه باران می‌بارید و نه برف، و نه من عاشق بودم، من بودم و همان چشمان تو و صدای شاید نزدیک‌تر تو، دستانت هم بود روی لب‌هایم، که مبادا بگویم:یکهو و بی هوا عاشقت شده‌ام...
- بهار بود، همه جا پر شد از همان شکوفه‌های گیلاس که یادمان بود دورترها، دنیا پر شد از همان عیدی‌های کوچک دروان کودکی، از اسکناس با امضای یادگاری و یکی دوتا عروسک چوبی! بهار بود و من بودم و کفش‌های رنگی... بهار بود و اردی‌بهشت که تو بی مقدمه چشمانت را بستی، نه به روی من، که به روی عاشقی‌هایم، که به روی یکی، دو روز کوچکِ خوشبختی در این دنیای هزار رنگ...
- بهار بود و اردی‌بهشت که من دلم خالی بود ولی باز تو نبودی ... به همین راحتی که می‌نویسم نبودی، به همین سختی که می‌خوانم، که اتفاق افتاد، نبودی...
باورت می‌شود، بهار شد، بهشت آمد، دم درهای بهشت بود که راهم ندادند، گفته‌اند تو رفته‌ای از اینجا!
باورت می‌شود دست‌های مرا تنها گذاشتی و شعرهای مرا تنهاتر...؟
باورت می‌شود، پنج‌شنبه‌های انتظار خط خوردند از تقویم بی تو؟
- تابستان بود و گرمایی که نبود، یعنی بود، هوا گرم‌تر از هر سال بود، اما تویی که نبود، دستی که خالی از تو بود! فکر می‌کردم ناباورانه که دست تو هم خالی از من است، اما نبود و من دلخوش کرده بودم به همین باورها...
- و بعد باز پاییز شد و دل من عاشقی و بی قراری یادش آمد، تو را که عاشق نبودی یادش آمد، همه را که عاشق یودند، خط زد، پاییز شد و دل من دعا کرد شب‌ها که بیایی، که باشی، یادش رفت برایت دعا کند که مهربان برگردی، که وقتی برمی‌گردی هنوز در آغوشت جا برای خستگی من داشته باشی....
- زمستان شد، دی شد، عاشقت شده بودم، باز دستت را بردی بالا، قول دادی مهربان باشی، من نخواستم که مهربان‌تر از قبل‌ترهایت باشی، اما گفتم: کاش... نه، فقط باش!- بهار آمده است، نزدیک، آرام، ... و من از همین نزدیکی و آرامش می‌ترسم، از این دو روزی که مانده است به دنیا، می‌ترسم، دلم هم می‌خواهد نیایند این جمعه و شنبه که تو خط زدی از تقویم پارسال، از تقویم بهار...
- بهار شده، من تو را کم دارم و هستی...

(دیگر به بخشی از تو قانع نیستم/آری/با هر چه داری دوست می دارم مرا باشی/یک فصل از یک قصه نه/این را نمی خواهم/می خواهم از این پس تمام ماجرا باشی-حسین منزوی-)

ببین خدا که با من سر ناسازگاری ندارد، حالا تو را چه می‌شود که هر اردی‌بهشت با دل بی قرار من، بی‌قراری می‌کنی نمی‌دانم!
و تو گاهی آنقدر ناسازگاری که دیگر نه هُرم و گرمای تنت مرا گرم می‌کند، نه عمق چشمانت گرمتر از دست‌های من است...
و من گم می‌شوم، و نه در تو، نه در خاطراتمان، نه در مهربانی‌های دورت که دیگر حتی به یاد هم نمی‌ماند، نه در درخت‌ها و گل‌ها و کتاب‌هایی که به نامت ثبت کردم در کتاب دلم،  نه در جاده‌های بارانی تا دریای شمال، تا دریای جنوب!

 

از من فاصله نگیر ... دور نباش ... بگذار هر روز ببینمت ... بگذار هر روز مسیرمان بر بخورد به هم ... بگذار هر روز یک هو جا بخوریم کنج ِ یک مسیر ... بگذار چشمهامان خیره بماند به هم ... بگذار فقط نگاه کنم ... نگاه کنم تو را و نشناسمت ... بگذار ببینم که تو شبیه ِ آرزوی  ِ من هستی ... بگذار یک چیزی مثل مرداب مرا فرو ببرد در خودش ... اما نگذار بروم ... نگذار بدَوَم ... بگذار بمانم ... بگذار بیزار تر شوم ... 

نگذار دیر رسیده باشم یا زود ... نگذار که تو رفته باشی ... نگذار که ثانیه ها را پس و پیش کنم ... نگذار که بند کفشم را طول بدهم ... نگذار مسیر را زمان بندی کنم ... نگذار ببیایم هر بار و ببینم تو باز نیستی ...

نگذار شب ها با خیال بخوابم ... نگذار هر شب خوابت را ببینم ... نگذار به خنده ی تو چشم داشت بدارم ... نگذار دور بمانم ...

از من فاصله نگیر ... بگذار هر لحظه ببینمت ... بگذار تا ته ِ جاده را بشمارم و تو بیایی ... بگذار ببینمت در بعدترین ساعت های روز ...  توی قدم هایت رفتن ... بگذار توی این پا و آن پا کردن معطل شوم ... بگذار توی دلشوره و ترس خسته شوم ... بگذار تنم جیغ بزند زیر دیوار های بند شدن ... بگذار بدترین حس های دنیا را داشته باشم وقتی نیستی ... بگذار شبیه نباشی به خیال ِ من