حالا که دلی شبیه دریا داری ، 

 مرداب تری غیر ِمن آیا داری ؟  

من یکسره در فکر ِ رسیدن به توام

 تو ، یک سری و هزار سودا داری

 

 

تو به من می گفتی :

به جهنم که تو با آن دل دیوانه ات عاشق شده ای !

و به من بخشیدی ، دوزخ چشم پر از خواهش و پر شورت را

که ز چشمان غریبی دل و دین می بردند !

تو به من می گفتی :

حرف هایت همه اش از سر یک خودخواهی ست

و نفهمیدی من

چه مسیحانه و معصوم برایت مردم !

تو به من می گفتی :

بازی عاشقیت را به سرانجام رسان ، تو مرا میبازی . . .

و من از روی نگاهت خواندم

که تو را یکسره در پای همه خاطره ها باخته ام .