چشم هایم زشکوفایی عشق تو فقط می خواند

کاش می دانستی

کاش می دانستی

شب من با تو سحر خواهد شد

کاش می دانستی

باز هم این همه عشق

 من به اعجاز دو چشمان تو ایمان دارم به خدا تو نباشی

بی تو من یک بغل احساس پریشان دارم

کاش می دانستی

عشق من معجزه نیست

عشق من رنگ حقیقت دارد

اشک هایم به تمنای نگاه تو فقط می بارد

پسری هست که احساس تو را می فهمد

پسری از تب عشق تو دلش می گیرد

پسری از غمت امشب به خدا می میرد

تو فقط مال منی

تو فقط مال همین قلب پر از احساس منی

تو نمی دانی من

چه قدر عشق تو را می خواهم

تو صدا کن من را

تو صدا کن مرا که پر از رویش یک یاس شوم

تو بخوان تا همه احساس شوم

شعرهای دل من پیش نگاه تو به خاک افتاده است

به سرم داد بزن تا بدانم که حقیقت داری

تا بدانم که به جز عشق تو این قلب ندارد کاری

این همه عشق برای دل تو ناچیز است

آسمان را به زمین وصل کنم؟

یا که زمین را همه لبریز ز سر سبزی یک فصل کنم؟ 

 

حرف‌هایی هست برای نگفتن که من هم نمی‌گویم، کسی هم لازم نیست زحمت شنیدنش را انقدر بکشد (لااقل اینجا)

و

حرف‌هایی هست برای گفتن، که من کم ندارم از این حرف‌ها و دل‌ها

و چند حوصله می‌خواهم، کسی حوصله‌ام می‌شود آیا؟

با توام، همین تو که نگاه می‌کنی! مگر به غیر از تو من کسی هم اینجاست؟؟؟

کج می‌نشینم و راست می‌گویم (همان حرف‌هایی که حوصله می‌خواهد):

 من روانی‌ام، در یک اتاق،در یک اتاق خالی. می‌فهمی خ ا ل ی، خودم را به زنجیر می‌کشم، به جرم همه چیزبودن!

من روانی‌ام، زنگ دوست ندارم، اما رنگ چرا!

من روانی‌ام، ناراحتِ ناراحت که باشم، می‌خندم و مطمئن باش که نمی‌‏فهمی کی... (و انگار خوشحال خوشحال هم که باشم همین است)

من روانی‌ام، به کاکتوسم گاهی 5 بار در روز آب می‌دهم و گاهی در 5 روز یکبار!

کاکتوسم هم روانی است (نمی‌میرد از دست من)

من روانی‌ام در هفت شهر، عاشقم و همه با هم دشمنیم!

من روانی‌ام،‌اما خوشبختانه تو و کس دیگری روانی نیستید و من اصلا نمی‌فهمم چرا قرص نمی‌خورید و زیاد نمی‌خوابید و داد نمی‌زنید و نمی‌خندید و گریه نمی‌کنید و حرف نمی‌زنید! 

 

امشب بیا بنویس شعرآخرینم را

نه نمی شود که شاد بود و زیست

توی این زمانه ای که درد

در وجود ساده ام همیشگی شده ست

نه نمی شود که شاد بود و زیست

در زمانه ای که روح و جسم من

به حضور یک دو روزه ای خوش ست

و تمام حرف های در گلو شکسته را

فرصت  

رها شدن  

ز قید و بند بغض نیست

نه نمی شود که شاد بود و زیست

در زمانه ای که دست های سرد من

تا میان دست های گرم او رها شدند

وقت رفتنش رسید

در زمانه ای که حرف های پر امید او

هرگز ازدحام اشک های جاری مرا ندید

نه نمی شود که شاد بود و زیست

آه . . . یک نفر برای من خدا شده ست

و همیشه مثل یک خدا ز من رها و دور

من نهیب می زنم به خود که

اندکی صبور

و نمی شود ، نمی شود ، صبور زیست

در زمانه ای که عادت همیشگی ست

این شمردن پر از ملال روزها

و بهانه ای برای بودنت کنار من

که بهای آن گذشتن از تمام زندگی ست

نه نمی شود که شاد بود و زیست

ـــ نه! نمیشود . . . ببین دوباره گریه ام گرفت

گریه ، گریه ، گریه هم دوای درد نیست

باز هم بهانه ای برای زندگی

تا بیایی باز می شود به ابن بهانه زیست