دوستی ، چیزی جز گفتنِ حرف های ساده نبود

همین پیام های گاه به گاهی ، زنگ زدن های اتفاقی

همین که وقتی یکی مان نبود

جای خالیش را همه با انگشت نشان می دادیم

در عکس های رنگی بغل می کردیم به احترامش سکوت می کردیم

کار سختی نبود اصلا قرار نبود کسی به کسی فکر کند

ما در فکرهای هم به هم فکر می کردیم

لبهامان را برای خندیدن به هم قرض می دادیم

چشمهامان را برای گریستن ، دست هامان را برای فشردن

اصلا قرار نبود، خرده ریز هایِ شیشه در سینه هامان

پای کسی را از قلب های ما ببرد

ما اتفاق هایی بودیم که برای هم می افتادیم

از دست هم می افتادیم ، از چشم هم ...

اصلا قرار نبود کسی به این چیزها فکر کند

و هر بار که بلند می شدیم حتی خاک را از لباسهایمان نمی تکاندیم

اما حالا ...ما آدمک های گوشه گیر برای هم غریبه های ترسناکی شده ایم که وقتی از کنار هم رد می شویم

جمع می کنیم شانه هامان را

نکند برخورد خاطره ها یادمان بیاندازد

که از عهده ی یک کار ساده هم بر نیامدیم

آدم بی انصافی نیستم ! گاهی هم فکر می کنم

ما کارهای بزرگی انجام داده ایم

و شاید همین ها کمی خسته مان کرده باشد

کمی بیشتر از یک ببخشید کمی بیشتر از اینکه با یک حرف ساده

همه چیز را مثل آن روزها فراموش کنیم

ﻣﻦ ﮐﺴﯽ ﺭﺍ ﻣﯿﺸﻨﺎﺳﻢ ﮐﻪ ﺩﻭﺳﺘﺶ ﺩﺍﺭﻡ ﻭ ﺩﻭﺳﺘﻢ
ﻧﺪﺍﺭﺩ
ﺷﺐ ﻫﺎ ﺑﯿﺘﺎﺏ ﺧﯿﺮﻩ ﺑﻪ ﯾﮏ ﻋﮑﺲ ﻣﯿﻨﺸﯿﻨﻢ، ﺣﺮﻑ
ﻣﯿﺰﻧﻢ، ﺩﻟﺘﻨﮓ ﻣﯿﺸﻮﻡ ...
ﻭ ﺍﻭ ﻧﺰﺩﯾﮏ ﻭ ﻧﺰﺩﯾﮏ ﺗﺮ ﻣﯿﺸﻮﺩ ﺑﻪ ﮐﺴﯽ ﺩﯾﮕﺮ ﻭ ﺩﺭ
ﺁﺭﺯﻭﯼ ﺗﻤﺎﻡ ﺷﺪﻥ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﻣﻦ
ﮐﺴﯽ ﺭﺍ ﻣﯿﺸﻨﺎﺳﻢ ﮐﻪ ﺩﻭﺳﺘﻢ ﺩﺍﺭﺩ ﻭ ﻣﻦ ﺩﻭﺳﺘﺶ
ﻧﺪﺍﺭﻡ
ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﻫﺰﺍﺭ ﻗﺪﻡ ﺑﺮﺍﯼ ﺭﺍﺿﯽ ﮐﺮﺩﻧﻢ ﺑﺮ ﻣﯿﺪﺍﺭﺩ ﻭ ﻣﻦ
ﻫﺰﺍﺭﻫﺎ ﻗﺪﻡ ﺩﻭﺭ ﻣﯿﺸﻮﻡ
... ﮐﺴﯽ ﺭﺍ ﻣﯿﺸﻨﺎﺳﻢ ﮐﻪ ﯾﮏ ﺯﻣﺎﻥ ﺩﻭﺳﺘﺶ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﻭ
ﺍﻣﺮﻭﺯ ﻓﻘﻂ ﯾﮏ ﺧﺎﻃﺮﻩ ﺍﺳﺖ، ﺑﯽ ﻫﯿﭻ ﺍﺣﺴﺎﺳﯽ
ﮐﺴﯽ ﺭﺍ ﻣﯿﺸﻨﺎﺳﻢ ﮐﻪ ﯾﮏ ﺭﻭﺯ ﺩﻭﺳﺖ ﺗﺮﯾﻦ ﻣﻦ ﺑﻮﺩ،
ﻧﺰﺩﯾﮏ ﺗﺮ ﺍﺯ ﺧﻮﺩﻡ ﺑﻪ ﺧﻮﺩﻡ، ﻭ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺩﺷﻤﻦ ﺗﺮﯾﻦ،
ﺩﻭﺭ ﺗﺮ ﺍﺯ ﻫﺮ ﮐﻪ ﺗﺎ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺷﻨﺎﺧﺘﻢ
ﺁﺭﯼ ...
ﺗﻤﺎﻡ ﺍﯾﻦ ﻫﺎ ﺯﻧﺪﮔﯿﺴﺖ، ﻭﻟﯽ ...
ﮐﺎﺵ ﻣﯿﺎﻥ ﺍﯾﻨﻬﺎ ﮐﻤﯽ، ﻓﻘﻂ ﮐﻤﯽ ﺁﺭﺍﻣﺶ ﺑﻮﺩ !