۸ سالگی اینجا ...

                یادم رفت

 

نمیدانم ما حصل سالها اینترنت نشینی است یا چیزدیگر یا حتی شاید اقتضای سن،که کلا دیگر نوشته هایم از چند سطر بیشتر نمی شوند.

نه که نگران حوصله ی خواننده باشم. خودم که بایدحداقل یکبار متن را سر و ته کنم حوصله ام نمی کشد. وضعیت کتاب خواندنم که دیگر گفتن ندارد. از آن سالهایی که ماراتن "جان شیفته" و "ژان کریستف" و "غرش طوفان" و قس علیهذا برگزار میکردم خیلی خیلی دورم. به کتابخانه ام که نگاه میکنم، یکجورهایی وحشتم میگیرد. میمانم که چطور این همه نوشته ی جور وا جور الان توی ذهن من جا شده. که چطور نه فقط این همه کتاب را خوانده ام بلکه حتی چطور زمانی بوده که حال داشته ام این همه کتاب را تک به تک ببینم و ورق بزنم و بخرم و بارکنم تا خانه. البته خاصیت  سست شدن زانو در برابر یک کتاب جذاب و پول دادن بالایش را هنوز حفظ کرده ام اما توان تمرکز کردن روی کلمه ها و سطرها را نمیدانم کجای سیر تاریخی ام جا گذاشتم.

پروسه ی اینکه چنان موجود "کرم کتاب" ای که دوبار تاریخ تمدن را خواند تبدیل شد به چیزی که من الان هستم چیز قابل ذکری می تواند از آب در بیاید.به شرط آنکه من بتوانم تمرکز لعنتی ام را برای مدتی مثلا حتی 5 دقیقه حفظ کنم و افسارش را بگیرم بیاورم پای کیبورد.

نیت کن زندگی کنی

نیت کن عاشقم باشی

نیت کن تا آخر دنیا با من باشی...

نیت کن مرا گم نکنی....

نیت کن باشی... نیت کن گم نشوی... نیت کن بخواهی... نیت کن...

نیت کن حداقل روزی ٢ بار مرا ببوسی...

نیت کن دستم را بگیری توی جیب راستت بگذاری...

نیت کن جای پایت روی برف تازه هر سال با من محکم شود...

نیت کن خاطره ات نشوم... نیت کن خاطره ام نشوی....

نیت کن چایت بی من سرد شده باشد...

نیت کن بلرزد دلت، دستت... مهدی کجاست...

نیت کن صبح روزهای زندگی را بی من نشمرده باشی...

نیت کن شاتر دوربین را یکی از ما زده باشد...

نیت کن بی من یلدا صبح نشود...

نیت کن فال حافظ شب یلدای من را....

نیت کن ... فال تو، حالت به شود، غم مخور...