پرده سیزدهم : 

هر کسی‌ که زنگ میزد یه جا دعوت میکرد ، باید با یه معذرت خواهی‌ آبکی‌ سرو تهشو هم می‌آوردم که کار دارم و اینها ، نمیرسم ، درگیرم ، کوفتم ، مرگم ، دردم ، گل به سرم میمالم ، چون نمیخواستم تنها برم و تو نمی‌خواستی با من بری ، کم کم انزوا ، کم کم دوری . 

پرده چهاردهم : 

حالم خراب بود ، به همه چیز فکر می‌کردم ، مغزم تند تند کار میکرد ، خیلی‌ تند تر از هر چیزی ، لحظه لحظه همه چیو بررسی کردم ، همه چیو خوندم ، فکر می‌کردم چه کنم ، هی‌ به خودم می‌گفتم بی‌چاره ، بمیر اصلا ، خاک بر سرت ، زندگی‌ برای خودت درست کردی ، برو بمیر یهو دیگه . چشمم افتاد به قرص هام ، بمیرم یعنی‌ ؟

پرده پانزدهم : 

جزِ معدود شب‌های خوبمون با هم بود ، همه چی‌ میزون پیش میرفت ، از من که انقدر از بودنت شاد بودم که قشنگ توجه همه رو جلب کرده بودم ، از تو که یواشکی نگاه میکردی و فکر میکردی من حواسم نیس ، شاید برای ۲ ساعت ، فقط ۲ ساعت حس کردم مال همیم ، خاکبرسر و بدبخت . باز هم شب موقهٔ خونه رفتن دعوا‌ها شروع شد ، التماس‌های بی‌ دلیلم ، چرا نمیتونی‌ فقط ۲۴ ساعت مالِ من باشی‌ ؟ 

پرده شانزدهم : 

زندگیمون روز به روز سخت تر شد ، از همون موقع که گفتی‌ نمیتونی‌ دوست داشته باشی‌ منو ، از همون موقع که جوابِ همهٔ تکست‌های دوست دارم من شد یه اسمایلی ت.... بی‌ روح ، از همون موقع که من خیلی‌ بد بخت و زار و خراب هی‌ سعی‌ کردمت بکشم به دوس داشتن و مثل کشی‌ که یهو رها می‌شه ، جمع کردی خودتو و رفتی‌ ، چی‌ میشد اگه میموندیم باهم آخه ؟ تو که بعدش کاری نکردی ، این همه سال گذشت و هیچی‌ ، چی‌ میشد واقعاً ؟