نمی دونم چرا توی دوستی هامون

دوست داریم که عشق رو به طرف مقابلمون زورکی دیکته بگیم ...

زورکی می خواهیم که طرف ما رو دوست داشته باشه ...

می خواهیم عشق رو دوستی رو مثل غذا دادن به یه بچه زورکی تو حلقش فرو کنیم

یادمه بچه بودم صبحونه نمی خوردم !

تا مادرم روی نون تست با عسل شکل می کشید

و من هم گول می خوردم و کلی نون و عسل رو توی همین بازی می خوردم...

اما اگه قرار بود کسی بهم بگه این رو بخور غیر ممکن بود که من یه لقمه هم بخورم!‌

حکایت عشق همون حکایت نون و عسله هست....

بعضی وقتها از یکی خوشمون میاد ...

یا یکی از ما خوشش میاد ...

نمی دونم چرا از همون روز اول توقع داریم که دوستی بشه

عین عشق لیلی و مجنون ! یا بشیم شیرین و فرهاد!‌

می خواهیم ره صد ساله رو یک روزه بریم ...

البته حق هم شاید داشته باشیم ...

اونقدر از اون شخص خاص خوشمون اومده

که می خواهیم هر چه سریعتر بهش برسیم ...

اما خوب زیاد تند رفتن هم خوب نیست ...

جاده دوستی اونقدر پر پیچ و خم هست که اگه از یه حدی تندتر بری میوفتی تو دره!

یا میخوری تو سینه کوه ....

از دبستان بهمون یاد دادن که دیکته بنویسیم ...

درسها رو زورکی کردن توی مخمون

بدون اینکه یک ذره روی نکته ای بخواهیم فکر کنیم

کل درسها رو مثل یه نوار ضبط و صوت توی اون مخمون حفظ کردیم !

دوست داریم به همین روش عشق رو تجربه کنیم ...

یا دوستی رو تجربه کنیم !

می خواهیم زورکی به طرف دیکته بگیم ...

طرف دیکته بنویسه دوستت دارم عزیزم ...

و انوقت هم توقع داریم که طرف این دیکته رو بفهمه و بهش عمل کنه !

در حالی که اصلا عشق اینجوری نیست !

دوستی اصلا اینجوری نیست ...

باید اون رو مثل قصه نوشت ... اون هم نه دست تنها ... بلکه باهم دیگه ...

چون قصه شخصی خود آدم نیست که آدم تنهایی بنویسه ...

قصه زندگی دو نفره ... که باید خود اون دو نفر بنویسنش ...

و البته این قصه بدون غصه رو دو طرف باید خودشون از روی علاقه و میل بنویسند ...

حکایت خوندن شعر حافظ میمونه ...

خوندن یه شعر حافظ توی کلاس دبیرستان یا دانشگاه چقدر خواب آوره و دردناکه ...

در حالیکه همون شعر رو وقتی خودت توی تنهای هات

یه فال حافظ می گیری و اون شعر رو می خونی ...

اون شعر برات مثل قند شیرین میشه ...

شعر همون شعر ...

و خواننده شعر همون خواننده ...

اینجا عاشق همون عاشقه ... و معشوق همون معشوق ...

اما خوب ...

اینجا کلاس درس نیست ...

که توش دیکته بگی ... و بخوای شعر معنی کنی ... اینجا کلاس زندگیه ...

یه کلاس که نه توش تخته سیاه هست ...

نه میزی و نه نیمکتی ...

سقف این کلاس آسمونه ....

و کف این کلاس جای سرامیک های کثیف مدرسه زمینی که

بعضی جاهاش خاکه ...

بعضی جاهاش سنگه ...

و بعضی جاهاش چمن زار ...

اینجا نمیشه دیکته گفت ... یا دیکته نوشت ...

روی این زمین بچه ها میون بازیهاشون با هم دوست میشن ...

میون همین خنده ها ... همین خنده هایی که بعدا اسمش میشه رفاقت ...

بهم می گن رفیق ...

همون رفیقی که واسه رفیقش جون می داد ...

حالا یکی از این رفقا که از قضای روزگار غیر همجنس هم هست

میشه اسمش معشوق ...

و شاید بجای کلمه رفاقت بینشون کلمه عشق رد و بدل میشه ...

اما ذات و معنی رفاقت و عشق یکیه ...

فقط دیکته هاشون با هم فرق داره ....

دیکته هایی که اگه بد گفته بشه نمره هم اونی که داره دیکته میگه صفره ...

هم اونی که داره اون دیکته رو می نویسه

 

 

 

 

امشب دلــم پـــرواز می‌خــواهد، ولی با تو، فقط با تو
ره‌توشه، برگ و ساز می‌خواهد، ولی با تو، فقط با تو

 

بـــا بلبلان امشب کـــنـــم مـــن هـــــم‌نــــوائـــــــی‌ها
ایــــن حــنــجــرم آواز می‌خواهد، ولی با تو، فقط با تو

 

از بــیــت و وزن و قـــــافــیـــه، دیگـــــــــر ملول است او
در شـعــر خود، ایجاز می‌خواهد، ولی با تو، فقط با تو

 

پر شـــد هـــوای ایـــن قــفــس از عــطــر تــنــهـــــائی
او روزنـــی را بـــاز مــی‌خـــواهد، ولی با تو، فقط با تو

 

تو ناز کــــردی، من ندانســتــــم بــهــــای ناز و طنّازی
اکنون دلـــم، آن نــاز می‌خواهد، ولی با تو، فقط با تو

 

باز آ، بــگـــــوشــــــم آیــــه‌های مـــهـــربانی خـــــــوان
پچ‌پچ‌کنان صد راز می‌خـــواهـــد، ولی با تو، فقط با تو

 

طـــفـــل دلــــــم بـــی‌تـــاب شــــــــــد آخر چرا امشب
گــوئــی تو را او بــاز می‌خــواهد، ولی با تو، فقط با تو

 

تــــا انـــــتـــــها رفـــتــــم در ایــــن مـــاتـــم‌ســـــرا، اما
شـــــــاید که دل آغاز می‌خواهد، ولی با تو، فقط با تو

 

 

توکه همیشه فراسوتر از خیال منی

و با تمام غمت خوشترین ملال منی

توکه نمیشود از تو به شکل ساده تری

جواب خواست که آیا همیشه مال منی؟

وباز بدتر از اینها نمی شود از تو

امید داشت که فردای ایده آل منی؟

نمی شود که بگویم تو باز خواهی گشت

اگر چه روی همین اصل،در جدال منی

همیشه می شود از تو عبور کرد ولی...

به مرز گمشدگی ، خط انتهای منی

توکه شروع مرا دیده ای محاسبه کن

چقدر دورتر از نقطه زوال منی؟